حبذا ...
چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۰، ۱۲:۱۷ ب.ظ
حالا فقط هفته ای یکبار با تهران حرف می زنم. آنهم خیلی کوتاه. با محمد و وحید هم شاید همینطور .. این روزها احساس تنهایی عجیبی می کنم. اینکه واقعا نمی توانم آنچه بر من می گذرد را با کسی شرح کنم ..
زندگی مثل باد می گذرد و من هیچ خیال نمی کنم که حالا بیست و هشت ساله هستم. و اینکه تقریبا نصف زندگی ام گذشته ست ... به پدرم زیاد فکر می کنم. به مادرم هم .. صحنه های عجیبی پیش چشمم می آید. برایشان دعا می کنم. برای محمد و وحید هم. احساس پشیمانی می کنم. شاید هم پریشانی ..
.
امروز بعد از نماز صبح، ملحفه ی روی تنم را سفت چسبیده بودم و آرام ذکر می گفتم. آرامش مطبوعی بود. ناگهان به مرگ فکر کردم و اینکه چقدر همه ی این صحنه های آرامش، گذرا و بیهوده ست. فکر کردم که واقعا از خودم راضی نیستم. اگر حالا خدا را ملاقات کنم، بی شک از خاسرین خواهم بود ...
گر تو نگیریم دست، کار من از دست شد
زانکه ندارد کران، وادی هجران من ..
.
.
- ۹۰/۱۰/۲۸
یادم آمد شب بی چتر وکلاهی که به بارانی مرطوب خیابان زدم آهسته و گفتم چه هوایی است خدایی،من وآغوش رهایی سپس آنقدر دویدم طرف فاصله تا از نفس افتاد نگاهم به نگاهی، دلم آرام شد آنگونه که هر قطره باران غزلی بود نوازش گر احساس که می گفت فلانی !چه بخواهی چه نخواهی به سفر می روی امشب چمدانت پر باران شده پیراهنی از ابر به تن کن وبیا !
پس سفر آغاز شد ونوبت پرواز شد و راه نفس باز شد وقافیه ها از قفس آغاز شد حنجره آزاد و رها در من شاعر من بی تاب تر از مرغ مهاجر ،به کجا می روم اقلیم به اقلیم خدا همسفرم بود و جهان زیر پرم بود
سراسرکه سر راه به ناگاه مرا تیشه فرهاد صدا زد :نفسی صبر کن ای مرد مسافر قسمت میدهم ای دوست سلام من دل خسته ی مجنون شده را نیز به شیرین غزل های خداوند به معشوق دو عالم برسان .
باز دلم شور زد آخر به کجا میروی ای دل مگر امشب به تماشای خدا می روی ای دل نکند باز به آن وادی ....
مشغول همین فکر وخیالات پر از لذت وپر جاذبه بودم که مشام دل من پر شد از آن عطر غریبی که ونوشتند کمی قبل اذان سحر جمعه پراکنده در آن دشت خدایی ست.
چشم وا کردم و خود را وسط صحن وسرا ،عرش خدا، کرب وبلا ، مست ورها در دل آیینه جدا از غم دیرینه ولی دست به سینه یله دیدم من سر تا به قدم محو حرم بال ملک دور وبرم یک سره مبهوت به لاهوت رسیدم
چه بگویم که چه دیدم که دل از خویش بریدم به خدا رفت قرارم ، نه به توصیف چنین منظره ای واژه ندارم سپس آهسته نشستم ، ونوشتم : فقط ای اشک امانم بده تا سجده ی شکری بگذارم ،
که به نگاه نسیم سحری از سر گلدسته ی باران و اذان آمد و یک گوشه از آن پرده ی در شور عراقی و حجازی به هم آمیخته را پس زد و چشم دلم افتاد به اعجاز خداوند به شش گوشه ی معشوق ،
خدایا !تو بگو این منم آیا که سرا پا شده ام محو تمنا و تماشا فقط این را بنویسید رسیده است لب تشنه به دریا دلم آزاد شد
از همهمه دور از همه مدهوش ، غم و غصه فراموش در آغوش ضریح
پسر فاطمه آرام سرانجام گرفتم....