حبذا ..
دارم نوشته های وحید و محمد را می خوانم. به این نوشته از آن شب شوم لعنتی می رسم که محمد سه سال پیش نوشته :
" هر وقت که می آیم کمی مثل بقیه باشم، درست تصویر آن شب می آید جلوی چشمان یک سال پیشم...( که انگار جوانتر و شاداب تر بوده ...) آن شب که حمید به اقتضای همیشه نمی توانست گریه نکند وقتی قرار است ...! انگار او چند ساعت قبل از من می دید که چه اتفاقی قرار است برایم بیافتد... و یا وحید که مثل همیشه برای سرزنش چشمانش و صدای بغض آلودش مدام از این طرف به آن طرف می رود! "
بهار امسال می شود تقریبا شش سال از آن شب عجیب .. زندگی می گذرد، و ما الان در ماکزیمم فاصله هستیم با هم. طوری که وقتی اینجا روز است، محمد و وحید در شب هستند. حتی نمی توانم ساعتی پیدا کنم که برای هر سه مان راحت باشد که درست حرف بزنیم ..
عید دارد می شود. من آماده نیستم. ازین شهر هم دارم خسته می شوم. وقت رفتن است .. خوب حس می کنم. باید بروم جای دیگری ...
.
.
مرحوم پدربزرگم می گفت، از عارفی پرسیدند حکمتی به ما بیاموز که قرار پیدا کنیم، نه آنقدر شاد شویم از لذت ها و نه آنقدر ناراحت از رنج و غم زندگی .. گفت : " این نیز بگذرد .. "
.
این نیز بگذرد اما .. خون به دل می کُند و می گذرد ...
..
.
.
- ۹۰/۱۲/۲۰