حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

سی ساعت ِ آخر (1) ..

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۱، ۰۴:۳۴ ق.ظ

تا نیمه شب پیش بشیر بودم. تسنیم که حالا دیگر شش روزش ست، بیدار می شود و در آغوش بشیر ما را می نگرد. مثل پدرش، سیمای پاکی دارد .. و مزاجه من تسنیم .. و چشم های زیبایش چشمه ی معرفت ست .. و عینا یشرب بها المقربون .. سه و نیم شب بشیر را وداع می گویم تا بتوانم کمی استراحت کنم. خستگی طاقتم را طاق کرده ست .. کاش می شد اندکی خواب به چشمم بیاید .. غافل اما .. تا خنکای صبح سرگرم فکرهای درهم َم هستم ... آفتاب که می رسد، به سمت اداره ی گذرنامه می روم با علیرضا. سپس می روم دانشکده ی روانشناسی دانشگاه تهران. دو ساعت با حاج آقای اژه ای گپ می زنم. بحث می کنم. جدالی نابرابر. کلماتم توی فضا سخت و تاثیرگذار می نشینند.  ناخودآگاه طوری پیوسته می آیند، که شبیه سمفونی اعتراض می شود. سکوت به التماس می آید. حاج آقا نمی داند با قیافه ی مهربانم برخورد کند یا سخن سختم .. از آنجا می روم میدان فردوسی. بیش از یک ساعت با مدیر کل امور دانشجویان خارج از کشور حرف می زنم. او بیشتر می گوید اینبار ..  و من خوب سعی می کنم خط و ربط موضوعات را بفهمم. دکتر به حرف هایش طوری مسلّط ست که آدم به وجد می آید. میان حرف، از من می پرسد ... بحث را بدون هیچ ظرافتی عوض می کنم. تا پارکینگ همراهم می آید تا بدرقه ام کند را. در تمام ساختمان شاید تنها کسی هستم که برگه ای دستم نیست تا امضایش کند. چیزی ندارم که چیزی بخواهم .. و چیزی را امضا کند، کسی برایم ... نماز ظهر را در مسجد وزارت خانه می خوانم. اولین باری ست که مکبّری را می بینم که تسبیحات حضرت زهرا علیهاالسلام را می گوید "تسبیحات خانم زهرا .. ". اصالت و شکوه از مکبّرها رفته بود. از آنجا به سمت مدیریت بانک پاسارگاد می روم، تا مدیرعامل بخش سرمایه گذاری و انرژی اش را ببینم. حوالی ساعت سه، یک ساعتی در کافه نُت با کسی دیدار می کنم. طوری گیجم که کلماتم لابه لای حرف هایم گم می شود. از آنجا پیش پویا می روم. و باهم می رویم دانشکده ی ریاضی شریف که کسری را ببینیم. تنها کسی ست که فکر می کنم بتواند راجع به مسئله ام فکر کند. نماز عصر را مسجد دانشگاه شریف می خوانم. فضاها یادآور درام ِ تلخی ست که هیچ خوش ندارم به یاد بیاورمش .. کاش یک روز از نو با دانشگاه شریف روبرو شوم .. کاش .. از آنجا می آیم زعفرانیه، انجمن بین المللی دفاع از حقوق کودک .. پویا هم با من می آید. سه ساعتی با مدیرش حرف می زنم. از زمین و زمان و نامردمان. می خواهد ثابت کند که دیگر مردی روی زمین نمانده ست. و البته انگار تنها یک مرد را می شناسد. و کتاب شرح اسم، که زندگی نامه ی آیت الله خامنه ای ست را به ما هدیه می کند .. تا ابد مردترین باش و علمدار بمان، با تو ام ای یل ِ نام آور ِ باقی مانده .. از ترافیک به سمت خانه فرار می کنم. میان ماشین ها، احساس همیشگی را ندارم. این روزهای آخر با ترافیک تهران هم میانه ام خوب می شود گاهی. علیرضا شام مهمان ماست. دو ساعتی حرف می زنیم. از پروژه های نفتی کشور. از خاتم الانبیا و خاتم الاوصیا و دوستان دور یا نزدیک. توی ایوان می ایستیم و باهم تهران را می نگریم. تهران ازین بالا کودکانه به نظر می رسد. و همه چیز انگار بازیجه ست. ساعت یازده شب می روم پیش بچه های انجمن اسلامی لندن، که این روزها تهران هستند. از استراتژی های بازگشت به صحنه صحبت می کنیم. تصویری که از آینده ی سیاست ایران می بینم، با آنها متفاوت ست. و خدا کند که تصویر آنها درست باشد .. ساعت دوازده و نیم شب، توی هتل ارم، با کانون فیلمسازان مستقل بین المللی گعده ای داریم. مجموعه ی توانمندی ست با محوریت اسلام در سینما. از بین آدم های توی جشنواره، فقط شان استون که به تازگی مسلمان شده ست برایم آشناست. همه از تشکیل یک اتاق فکر و اینها می گویند. بشیر مرا معرفی می کند. طوری مبالغه می کند در آشنایی، که شک نمی کنم کس دیگری را دارد توضیح می دهد. یک چهره ی هنری ِ پر اثر ِ مشهور را به تصویر می کشد. سه چهار خطی بیشتر حرف نمی زنم. اما حس می کنم توی همین چند دقیقه تمام نگاه ها را جذب کرده ام. با یک ضرب آهنگ درشت، از بیداری اسلامی می گویم و لزوم سرمایه گذاری بیشتر روی آن. جمع را تسخیر کرده ام انگار. زود فرود می آیم. خستگی دیگر امانم را بریده ست. تا چهار صبح، به صحبت هایشان گوش می دهم. حوالی صبح به خانه می رسم . . . 

  • ۹۱/۰۶/۱۵
  • ح.ب

نظرات  (۱۲)

نه خسته!
... این "روزهای آخر" با ترافیک تهران هم میانه ام خوب می شود گاهی ..
.
.
.

از تناقض های دل پشتم شکست ... شاید وصف الحالی ناگوار باشد .. شاید ..
.
نمیدانم چرا آدمها هیچوقت جایی را پیدا نمیکنند تا نقطه چینهای جملاتشان را پر کنند
خانه.
وقتی میگویم "عارف نما" زیاد ناراحت نشو. مثلا نگاهی به همین پستت بیانداز. ببین در آن چند بر از خودت تعریف و تمجید کرده ای. آدم یاد حرفهای احمدی نژاد می افتد: "آقا همه محو حرفهای ما بودند". اگر دیگری این تعاریف را میکرد شاید بهتر میبود. اما وقتی خودت اینطور جلوی پی خودت بلند میشوی خواننده حس میکند چقدر متکبر (و نه مغرور) هستی. البته این وجه رایج نوشته هایت است. برای خواننده دائمی چیز جدیدی نیست. برای کسی که از نزدیک بشناسدت که اصلا عجیب نیست.

پاسخ:
بر من همه عیب ها بگفتید
یا قوم الی متی و حتّام
ما خود زده ایم جام بر سنگ
دیگر مزنید سنگ بر جام ...
به این می گویند یک روز پربرکت!
عبور از تهران :دی
به نام آنکه یکتا پناه است و بس...
(ترجیحا ساکت میشینم و مث کسی که داره یه درد دلی رو گوش میده فقط گوش میدم
..........ترجیح میدم تا راز های کسی رو نمیدونم راجع بهش قضاوت نکنم....
علی یارهمه..)
با عاقلانِ بی خبر از سوز عاشقی
نتوان دری گشود ز سوز و گداز خویش

با موبدان بگو ره ما و شما جداست
ما با ایاز خویش و شما با نماز خویش ..
اهل دل عاجز ز گفتار است با اهل خرد
بی زبان با بی دلان هرگز سخن پرداز نیست

این پریشان حالی از جام "بلی" نوشیده ای
این "بلی" تا وصل دلبر بی بلا دمساز نیست!

.
.

با که گویی راز دل را کس تو را همراز نیست ...
چه دور از دسترس...
"ابر" تاخت بر شما عجیییییب!
یک جایی گفته بودید پسر مغرور و ... یادم نیست کجا بود، خودتان واقفید انگار و این از پاسختان به "ابر" مشهود است...
اسمش را نمی گذارم غرور و تکبر...شاید چیز دیگری...با منتظر موافقم و چندصباحی هست که قضاوت یک طرفه را ترک کرده ام!
امشب داشتم با خودم فکر می کردم وب شما برایم اندکی حکم آمپول تقویتی را دارد...وقتی خدای خونم کم می شود... ولی این پست یک جوری بود انگار

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی