حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

لحظه نگاری (3) ..

سه شنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۲، ۰۹:۴۲ ب.ظ

" نماز ظهرا را که سلام می دهم تا نهار با کسی از سیاست حرف می زنم. وقت نهار فاضل زنگ می زند که بیا حوزه ی هنری حرف بزنیم. نهار را نیمه کاره رها میکنم. دلم می خواست بیش از آنکه حرف بزنم، کسی برایم حرف بزند. کاش یکی مثل خودم بود که متکلم وحده باشد. خسته ام از متکلم بودن. کاش برای خدا کسی طوری می گفت که بتوانم ساعت ها شنیدن. سه و نیم شاید به حوزه ی هنری می رسم. سراغ فاضل را از اطلاعات می گیرم. طوری وانمود می کند که نمی شناسد. بعد می گوید، " بله .. یه زمانی اینجا رئیس حوزه هنری تهران بودن. دیگه نیستن". غصه ام می شود. مردم بی شرمانه خود را با گردبادهای سیاسی در ایران تنظیم می کردند. نوع حرف زدن ها و خم شدن ها و دست بوسیدن ها. غرق این حسرت ها هستم که فاضل زنگ می زند و چهار راه کالج پیدایش می کنم. چایی می زنیم. خوب حرف می زند. شعر می خواند. می گفت این آخرین بیتی ست که اخیرا سروده  "چون رود باید گذشت ز همه سنگ ریزه ها". در ذهنم می گذرد که این جواب آن مردک ست. بعد برایم فی البداهه شعر سپیدی می گوید. در وصف آن روز که در مشهد آشنا شدیم. شعر اینطور آغاز می شد که "من از حج آمده بودم ... " و اینطور تمام می شد که "حق با تو بود .. اگر با هم نگریسته بودیم .. ". یک آن میان صحبت یادش می آید که آن خاطره ای که از آن شب در مشهد در این صفحه نوشته ام را تصادفا دیده ست. احساس اقتدار در چشم هایش موج می زند. بعد ادامه می دهد که: "البته آن شب در اتوبوس، از حرم نبود که بر می گشتیم و از شاندیز بود" که برای شام دعوت بودیم. میان صحبت او دلم نمی آید که حرفی بزنم. اینست که یکسر گوش می کنم. دو رفیق دیگر هم اضافه می شوند و سیگار است که پشت سیگار می آید. دلم آشوب است و می دانم چرا. و این بیشتر ناراحت م می کند. وقتی آدم می داند چرا ناراحت ست و دلیلش ضعف های انسانی ست، احساس ِ حقارت می کند. و حقارت چیزی بود که نمی توانستم این روزها با آن کنار بیایم. پویا زنگ می زند که بیا و مرا ببین. علی آقا هم از شرکت زنگ می زند. در رفاقت و محبت، شرمنده ام می کند. برایش می گویم" خدایی من هیچ دلیلی نمی بینم که اینطور به من لطف دارین .. ". نماز عصر را نخوانده ام. به همراه فاضل و آقا رضا تا آرژانتین می رویم. نماز را در حوزه ی هنری استان تهران می خوانم. تفاوت ش را با آن یکی ساختمان در سمیه نمی دانم و چندان هم کنجکاو نیستم که بدانم آنجا چه می کنند و اینجا چیست و چرا. به همراه آنها تا سیدخندان می رویم که پویا را ملاقات کنم. کنار همان پارک که خاطره ها داریم. هفت سال پیش، آن شب که نزدیک ِ رفتن هردویمان به آمریکا بود آنجا بودیم با هم. پر از گریه بودم. پر از دلهره. پر از احساساتی که سخت حالا در خودم آن ها را پیدا می کنم. دلم برای خودم تنگ می شود. آن زمان، چقدر مظلومانه رفتم. و هیچ کس از انبوه ماجرای آن روزها ذره ای نفهمید. پارک حالم را آشوب می کند. از یک آرایشگاه یک خانم ِ بی حفاظ بیرون می آید و فحش چاروادر به دیگری می دهد. ناجور. انگار موهایش را خراب کرده ست برای عروسی. یا چیزی شبیه این. تهران روی خط ِ بحران بود. هر لحظه هر جا، دعوایی رخ می داد. سوار ماشین پویا که می شوم تازه یادم می آید چقدر خوب ست رفیق ِ صمیمی ِ سال ها. ترافیک یک آن می گیرد و بی دلیل ول می کند. در خروجی میرداماد، ماشینی از سمت چپ می خواهد حق دیگران را ضایع کند. پویا نمی گذارد. می گوید "حتی به قیمت تصادف هم شده ست نمی گذارد حق بقیه ضایع شود". طوری مسلط فرمان می دهد که آینه اش محکم به آینه ی او می خورد و ماشین ها درگیر می شوند. طرف عصبانی از ماشین پیدا می شود. من خونسرد روی صندلی نشسته ام و در ذهنم آمادگی دارم که در دستش قفل فرمانی ببینم. پویا مسلط صد و ده را می گیرد. مردک هراسان می شود. در اوج ِ ماجرا پویا منصرف می شود. من کماکان یک کلمه نمی گویم و حتی به ماوقع نگاه هم نمی کنم. ولی دوست دارم بدانم این ماشین ها کجا می روند. با این همه علاقه. پشت ترافیک سئول، وسط اتوبان جایم را با پویا عوض می کنم و پشت فرمان می نشینم. بعد از این حادثه حوصله ی رانندگی را از دست داده ست. شاید بیشتر حوصله ی آدم ها را. از ترافیک عبور می کنم ولی ترافیک از من عبور نمی کند. در ذهنم صدای بوق ِ آزاد می آید. صوت ِ قطار. دود و ازدحام. و یک حال دیگر که همچنان مخفی می دارمش ... "

پ.ن: برگی درخت را به تقّلا گرفته بود .. 

.

  • ۹۲/۰۶/۱۹
  • ح.ب