تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی ...
پنج روز گذشته را ایروان بودم. همراه بچه های انجمن اسلامی اروپا. شهری ست سرد و کهنه و بی روح. شراب و کلیسا پیوندی ناموزون دارند. خیابان ها وسیع و خانه ها کوچک است، میان درختانی که نیست. مردمی که هویّت ملّی شان از پس سال ها غارت رومیان و روسیان و عثمانی ها به تاراج رفته است. به همراهان به شوخی می گفتم، با دیدن این سرزمین ها کم کم به این نتیجه آدم می رسد که معاهده ی گلستان هم اینقدر بد نبوده است!
پ.ن.1:
دیشب را تا نیمه های آن، با دکتر ازغدی که همراه ما بود، بحث می کردیم. بیش از آنچه فکر می کردم به مفاهیم مسلّط بود. می گفت: "فلسفه ی غرب اصالت لذّت است. فلسفه ی شرق اصالت رنج. اسلام اصالت کمال است. کمال گاهی با رنج همراه است و گاهی با لذّت ..". امّا جمله ی درخشانی که گفت این بود که "تمام تحوّلات مهم دنیا از جمع های کوچک شکل گرفته است ... "
پ.ن.2:
خوبست انسان به نقطه ای برسد که تنها دغدغه ای که راجع به مرگش داشته باشد اینست که چرا فرصت را استفاده نکرده و به گناهان آغشته، و کاش چند صباح دیگری بود که دست به کاری می زد که غصّه برآید. کاش می شد شست و از نو نوشت. تنها احساسی که در این دنیا اصالت دارد، حسرت و خسران است ...
پ.ن.3:
ظلمت نفسی ... می دانی؟
- ۹۳/۱۱/۰۹