اعتراف (4) ...
آخرین شب قدری که حاج آقا مجتبی در قید حیات بود، من بازار تهران بودم. حال حاج آقا مناسب نبود ولی با همان حال هم زینت منبر بود. آن شب حرف هایش نظم همیشگی را نداشت ولی حال عجیبی داشت. از قارون می گفت که از نزدیکان حضرت موسی بود و حتی با او به میقات آمد. قارون از متقین بود و از علوم غریبه بهره ای داشت. توانگری او را از اعتدال بیرون برد و طغیان کرد. طوری که عذاب الهی آمد و زمین او را فرو برد. حاج آقا از احوال مکالمه ی موسی با حضرت حق می گفت وقتی قارون تا زانو در زمین فرو رفته بود و استغفار می کرد. از لطائف الهی و مغفرت وسیع ش می گفت. که خداوند به موسی فرموده بود اگر قارون یکبار بیشتر استغفار کرده بود او را بخشیده بودم. حال حاج آقا عجیب بود. نمی دانم چرا برای آن شب قارون را نماد معاشقه با حضرت حق ساخته بود. شب غریبی بود ...
اواسط مجلس، احساس کردم چیزی شبیه نسیم ملایم امّا سنگینی روی شانه ام نشست. به آدم هایی که جلوتر نشسته بودند هم هم گویا رسیده بود. برادر وحید کنارم بود، گفتم تو هم حس کردی؟ با حیرت گفت که من قنوت داشتم و پشت دست هایم از حضورش گرم شد. گمان بردیم که ملکه ای باید باشد یا روح یا چیزی شبیه به این. چند شب پیش افطار جایی دعوت بودیم، بی مقدمّه یکی از خانم ها بی آنکه از ماجرای ما خبر داشته باشد گفت که آن شب بیست و سوم در مراسم حاج آقا مجتبی همین پدیده را دیده است، آنقدر ملموس که چادر خانم ها در اثر آن تکان می خورده است ...
.
.
پیرمرد چشم ما بود ...
.
.
پ.ن: اللهم ارزقنا توبة قبل الموت، و راحة عند الموت، و المغفرة بعد الموت و العفو عند الحساب ...
- ۹۴/۰۴/۲۰