حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

از آسمان ابری ام تقدیر می بارد ...

شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۷ ب.ظ

سکانس اول)

سه روز گذشته را منطقه ی صفر مرزی بودم، با آذربایجان و ارمنستان. کنار رود ساکت ارس. که بعد از عهدنامه ی ترکمنچای به عنوان مرز ایران و روسیه مشخص شد. داستان غم انگیزی ست ارس. بوی خیانت شاهان خودباخته و هوسران را می دهد، بوی نفاق روحانیون ساکت و یکنواخت را، و بوی راحت طلبانی که می خواستند زمین را بدهند و زمان را بگیرند. همان زمان که در تهران،‌ افراد تازه به دوران رسیده داشتند پست های توخالی را بین هم ولایتی هایشان تقسیم می کردند،‌ سه مرزبان به تنهایی لشگر روس ها را دو روز و دو شب زمین گیر کردند. وقتی بقیه گریخته بودند و قوای کمکی هم در راه رسیدن به مرز،‌ مشغول چپاول رعیت خودش بود. کنار ارس که راه می روم،‌ ضعفی به وسعت تاریخ می گیردم.

سکانس دوّم)

ارس آرام است و عمیق. مثال آن ضرب المثل لاتین که عمیق ترین رودها کمترین سر و صدا را دارند. البته این مفهوم، دو لبه ی یک تیغ است. وجه دیگر آن اینست که از انسان های ساکت باید ترسید. وقتی افکار انسان در اعماق ذهنش خفته باشد، جریان که می گیرد، جلویش را نمی توان گرفت. یا وقتی در آن غوطه ور شوی، راه نجاتی نیست. چنانکه شکسپیر در نمایشنامه ی جولیوس سزار در مورد کاسیوس می نویسد که :‌ " او نگاه ملایم امّا کنجکاوی دارد. زیاد فکر می کند. خیلی. چنین مردهایی به شدّت خطرناک اند". منظورش اینست که به کسی که در سکوت و سکون تفکر می کند، نمی شود نزدیک شد. آدم های عمیق خطرناکند. ممکن است غرق کنند آدم را ...

سکانس سوّم)

جمعه شب که می رسم تهران می بینم که کسی پلاک جلو و عقب ماشینم را با دقّت و وسواس خاصّی کنده است و زیر برف پاک کن گذاشته. آن هم در یک قدمی کیوسک حفاظت. اوّل فکر می کنم خصومت شخصی است و احتمالش هم هیچ کم نیست. از کامنت های این وبلاگ هم می شود این را فهمید. بعد که پلیس می آید، می فهمم که در همین مدّت کوتاه احتمالا کسی پلاک را کنده و برده و به ماشین دیگری نصب کرده و خلافی کرده است. قاچاق نمی تواند باشد، چون یک روز بیشتر طول می کشد. باید از نوع جنایت های شهری باشد. این اتّفاق اگر در بیابان یا جای کم رفت و آمدی رخ می داد اینقدر تعجّب مرا بر نمی انگیخت. ولی وقتی در یک قدمی نگهبان است و در تیررس چشم رهگذران، برایم سوال است که کسی اصلا توجّهی به آن نداشته است. یادم می آید وقتی در انگلیس در یک محلّه ای که خارجی کمتر داشت وارد می شدم، همین که از کوچه ای می گذشتم می دیدم که از پشت پرده بعضی مرا می پایند. از سر کوچه به ته آن نمی رسیدم که پلیس می آمد و زیر نظر می گرفتم. یعنی همه در امنیت شهر سهیم بودند. تهران شهری است که ممکن است کسی را در روز روشن،‌ در انظار عموم، جلوی آشنا و بیگانه سر ببرند و کسی جرات نکند دم بزند ..

.

.

ای خوشا قلندرا، جز به حق دل نسپردن

مث مردای تو قصّه، خون ِ دل خوردن و مُردن ...

  • ۹۴/۰۵/۱۰
  • ح.ب