حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

۱۳ مطلب در آذر ۱۳۹۰ ثبت شده است

جالبه برام که تا این حد آدم مستعدی برای سوء تفاهم هستم ... تا جایی که باورم نمی شود گاهی ...

.

.

.

اینکه یکی بهت بگه، توی اون سالهای دانشگاه شریف آدم هایی بودند که " از دست شما شکست عشقی" کشیدند، چه می داند از دنیای تو؟ .. چه می فهمیده آن سال های لعنتی چطور گذشت؟ .. چه می فهمد از آدم غمگین ..

القصه توضیح دادن خیلی چیزها انگار فقط به قیامت ممکن ست .. من ازین قصه ها می گذرم، تو هم از غصه های من ...

.

.

من؟ آن اسفندیار مغموم .. که هرچه دید از "چشم" خودش دید ...

  • ح.ب
می بینی؟

حتی اینجا هم یک عده تنها برای این می آیند که مرا آزار برسانند و بروند ...

.

.

یک عده هم که سگ نشدند استخوان شدند ...

.


  • ح.ب
والضحی ... قسم به روزهای روشن .. بعضی می گن چند روزی به پیامبر وحی نشد .. و اینطور شایع شد که خدا با پیامبر وداع کرده .. بسیار غمگین بوده پیامبر .. بعد این آیات نازل میشه، که دل پیامبر رو شاد کنه ..

خدا به پیامبر یادآوری می کنه هواتو داشتم و خواهم داشت. غصه نخور. گویا پیامبر هم گاهی غمگین میشده!. خدا می گه از کودکیت نگاه کن، الم یجدک یتیما فاوى .. مگه یتیم و بی بضاعت نبودی بعد از تولدت .. و هیچ کس رو نداشتی .. ببین به لطف خدا الان چقدر مردم دورت هستن ... و وجدک ضالا فهدی .. یعنی خدا اینچنین قلبت رو که توی قوم ِ گمراه بودی به سمت خودش هدایت کرد و این نور عظیم رو بهت عنایت کرد ... و وجدک عائلا فاغنى .. و اینکه از لحاظ مالی اینهمه به تو بخشید که بی نیاز شدی ... اینها رو یادت باشه، بدون که خدا طوری هواتو داره که از شدت نعمتش راضی خواهی شد ... فترضی ... خدا داره به پیغمبرش میگه غضه نخور عزیزم ...

.
.
خیلی باحاله که حال پیامبر هم در ارتباط با خدا همچین حالتی بوده .. خوف و رجاء بوده ..

..

.

آدم که رابطه ش با خدا تنظیم باشه می بینه همه چی سر جای خودش ست .. همه چی .. تا رابطه ت بهم بخوره، زندگی ت آشفته میشه ...

  • ح.ب
می فرماید :

" وامانده در تبی گنگ، ناگه به من رسیدی  ... من خود شکسته از خود، در فصل نا امیدی ... "

درست ست. نیست؟

.


  • ح.ب
خاتمی را نمی بخشم .. همین .. اینجا را ببین:

حسینیان همچنین با قوت، مسئله خودکشی سعید امامی را رد کرد و گفت: «اما مسئله‌ خودکشی را اصلاً اعتقاد ندارم. مطمئن هستم سعید امامی را همان دست‌های ناپاک که قتل‌های زنجیره‌ای را به وجود آوردند، همان دست‌های ناپاک که جریان رسیدگی را منحرف کرد، سعید امامی را به قتل رساند و مظلومانه پیش از کشتن، آبروی او را بردند. من قبل از این جریان به آقای ربیعی یک نامه‌هایی نوشتم. وقتی که دستم از همه جا کوتاه بود، گفتم مظلومیت این بچه‌ها دامن شما را خواهد گرفت.» دلایل حسینیان برای خودکشی نکردن امامی به این شرح بود:‌ «یک استکان داروی نظافت کسی را نمی‌کشد؛ من گواهی فوت ایشان را دارم و پزشک قانونی هیچ گزارشی راجع به مرگ ایشان ننوشتند و نوشتند علت مرگ نامعلوم (است). آقای سعید امامی تا چهار روز در بیمارستان بود، زنده بود و بعد از چهار روز فوت کرده است. معلوم است که دارو این‌قدر مؤثر نبوده، همان لحظات ایشان را از بین ببرد و حتی خبر دادند که ایشان خوب شده بیایید ببریدش. حسینیان قتل سعید امامی را به آن دلیل محتمل‌تر می‌داند که پزشکان علت مرگ وی را (دو ساعت قبل از مرخصی) ایست قلبی دانسته‌اند و از طرفی دیگر، ایست قلبی با آمپول هواست.» حسینیان ناگفته دیگری را نیز فاش می‌کند و می‌گوید: «چند وقت پیش خدمت آقای ری‌شهری بودم ایشان فرمودند که یک نوار شکنجه آورده‌اند اینجا، من دیده‌ام حالم به هم خورده است دو دقیقه‌اش را دیده‌ام و مطمئن شدم که سعید امامی خودکشی نکرده، بلکه او را کشته‌اند من همین‌جور پیگیر بودم، ببینم این نوار چیست که آقای ری‌شهری از این جریان چنین استنباط کرده‌است؟ بالاخره از دوستانی که نوار را دیده بودند، سؤال کردم. دیدم که یکی از همین متهمین را دارند با شلاق می‌زنند و بازجوها می‌گویند که دو قاشق بخور.»

«در مورد جریان شکنجه این‌گونه نبود که آقای خاتمی خبر نداشته باشد. متأسفم که آقای خاتمی انکار می‌کند. بنده به یکی از وزرا بارها گفتم که چرا جریان شکنجه را به آقای خاتمی نمی‌گوید؟ گفت گفته‌ام. ماجرای کشف شدن جریان شکنجه در رمضان سال گذشته بود که یک نفر از پزشکان بیمارستان بقیة‌الله سپاه که خانم او هم در وزارت اطلاعات بوده‌است، برای آقای یونسی خبر آورد که یک خانم و یک آقایی از متهمین پرونده در حال مرگ هستند و خیلی التماس می‌کنند که یک نفر با اینها صحبت کند. آقای یونسی نماینده‌ای فرستاد که او را راه ندادند تا این‌که جریان به دفتر مقام‌معظم رهبری رسید. از طرف دفتر با آقای‌ هاشمی‌شاهرودی تماس گرفتند و ایشان آقای مروی را فرستاد برای تحقیق و دیدند که یکی از آنها همسر سعید امامی است. اینها در حال مرگ بودند و کلیه‌هایشان از شدت شکنجه از کار افتاده بود. آقای مروی می‌گفت استخوان کف پاهای همسر سعید امامی بیرون زده بود یعنی شکنجه چیزی نبوده است که آقای خاتمی بخواهد انکار کند. این جریان کشانده شد به هیأت سه نفری که رفتند پرونده را رسیدگی کردند و مشخص شد همه چیز دروغ بوده‌است. در سؤال‌هایی که از متهمین می‌کردند، دنبال قتل‌ها نبودند بلکه دنبال چیز دیگری بوده‌اند.»

...

منبع:

http://rajanews.com/detail.asp?id=110420

  • ح.ب
یادمه توی یکی از بازی های تیم ملی، علی دایی دقیقه ی هشتاد مصدوم شد .. خیلی ناجور .. ولی چون تیم به وجودش نیاز داشت، با دنده و سر شکسته بازی رو ادامه داد و حتی یک گل هم زد .. و بعدش رفت بیمارستان و هشت ساعت زیر عمل جراحی بود ..

بعد یادمه توی یه مصاحبه بعدش می گفت : " من توی اون ده دقیقه، زجر ده سال رو کشیدم ... ! ".

.

.

داشتم فکر می کردم واقعا من توی این چهارسال زجر چهل سال رو کشیدم .. چهل سال واقعا ... و چقدر توضیح دادن این سخت ست برای کسی .. چقدر ..


  • ح.ب
رمز رسیدن به وارستگی، از هر نوع وابستگی، تنها درین کلمه ی ربّ نهفته ست ...

اگر خدا را درست بشناسی، فی سبیل الله حرکت کنی، نه پول، نه مدرک، نه مقام و نه هیچ چیز دیگر، حال روحی ات را زیاد تغییر نمی دهد ...

.

.

زندگی همین سی چهل سالی ست که مثل برق می آید و می رود .. و به قول بیهقی : " و احمق کسی که دل در گرو این گیتی غدار بندد .. "


  • ح.ب
قرار بود بیایم ایران تا هفته ی دیگر، ولی این حوادث اخیر باعث شد بلیطم را پس بدهم ... اینجا برف است و بوران و سوز سرمایی که گاه طاقت آدم را طاق می کند .. دلم مشهد می خواست .. حیف ..

.

.

ز دام حسرت، کجا گریزم؟ ..

  • ح.ب
اللهم الرزقنی شفاعة الحسین یوم الورود ....

.

.

.

  • ح.ب
" ... بعد از شهادت حمید باکری در عملیات خیبر، بخاطر روابط نزدیکی که بچه‌های اطلاعات با فرماندهی لشگر داشتند، تصمیم گرفته بودیم که در حضور آقا مهدی از بکار بردن اسم حمید خودداری کنیم. به همین خاطر برای صدا کردن برادرانی که اسمشان حمید بود از کلماتی چون اخوی، برادر و یا از نام خانوادگی آنها استفاده می‌کردیم.

آن روز، یکی از تیمهای واحد برای انجام مأموریتی حساس به جلو رفته بود و هنوز برنگشته بود. حمید قلعه‌ای و حمید اللهیاری هم جزو این تیم بودند. هر وقت تیمهای شناسایی دیر می‌کردند، جلوتر از همه، آقا مهدی می‌رفت و کناره پد بالای سنگر می‌ایستاد و منتظر می‌شد. از دور که نگاه می‌کردی مدام لبهایش تکان می‌خورد. نزدیک که می‌شدی می‌توانستی ذکرش را بشنوی: لا حول و لا قوة الا بالله...

اینبار هم آقا مهدی و بعضی از بچه‌های واحد، در کناره پد به انتظار ایستاده بودند. آفتاب، در حال غروب بود که بلم‌های گمشده از دور پیدا شدند. من به محض دیدن آنها از شادی فریاد زدم: "حمید... حمید...!!" و به طرفشان دویدم. هنوز حال و هوای استقبال بچه‌ها فروکش نکرده بود که متوجه آقا مهدی شدم. به دور دستِ جزیره جنوبی [مجنون]، که جنازه حمید آقا را به امانت داشت، خیره شده بود. توجه همه بچه‌ها به آقا مهدی بود. بعضی‌ها هم با عصبانیت به من نگاه می‌کردند! دوباره یاد حمید در ذهن آقا مهدی جان گرفته بود. جنــــازه برادر به خاک افتــــــاده بود و برادری که می‌توانست دستور دهد تا جنازه او را به عقب منتقل کنند تنهــــا گفته بود: "اول جنازه بقیه شهدا، بعد جنازه حمید ...."

منبع: "خداحافظ سردار" ...

  • ح.ب