" ... بعد از شهادت حمید باکری در عملیات خیبر، بخاطر روابط نزدیکی که بچههای
اطلاعات با فرماندهی لشگر داشتند، تصمیم گرفته بودیم
که در حضور آقا مهدی
از بکار بردن اسم حمید خودداری کنیم. به همین خاطر برای صدا کردن برادرانی
که اسمشان حمید بود از کلماتی چون اخوی، برادر و یا از نام خانوادگی آنها
استفاده میکردیم.
آن روز، یکی از تیمهای واحد برای انجام مأموریتی حساس به جلو رفته بود و
هنوز برنگشته بود. حمید قلعهای و حمید اللهیاری هم جزو این تیم بودند. هر
وقت تیمهای شناسایی دیر میکردند، جلوتر از همه، آقا مهدی میرفت و کناره
پد بالای سنگر میایستاد و منتظر میشد. از دور که نگاه میکردی مدام
لبهایش تکان میخورد. نزدیک که میشدی میتوانستی ذکرش را بشنوی:
لا حول و
لا قوة الا بالله...
اینبار هم آقا مهدی و بعضی از بچههای واحد، در کناره پد به انتظار
ایستاده بودند. آفتاب، در حال غروب بود که بلمهای گمشده از دور پیدا شدند.
من به محض دیدن آنها از شادی فریاد زدم: "حمید... حمید...!!" و به طرفشان
دویدم. هنوز حال و هوای استقبال بچهها فروکش نکرده بود که متوجه آقا مهدی
شدم. به دور دستِ جزیره جنوبی [مجنون]، که جنازه حمید آقا را به امانت
داشت، خیره شده بود. توجه همه بچهها به آقا مهدی بود. بعضیها هم با
عصبانیت به من نگاه میکردند! دوباره یاد حمید در ذهن آقا مهدی جان گرفته
بود. جنــــازه برادر به خاک افتــــــاده بود و برادری که میتوانست دستور
دهد تا جنازه او را به عقب منتقل کنند تنهــــا گفته بود:
"اول جنازه بقیه
شهدا، بعد جنازه حمید ...."
منبع: "خداحافظ سردار" ...