حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

۱۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

برای وحید نوشته بودم :

" غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

  اگرچه له شود امّا .. شکایتی نکند ... "


  ...


  .


 

قُلْ لَا یَسْتَوِی الْخَبِیثُ وَالطَّیِّبُ وَلَوْ أَعْجَبَکَ کَثْرَةُ الْخَبِیثِ ...

  .

  • ح.ب

" هیچ چیز ِ این دنیا تصادفی نیست .. هیچ چیز .. اگر تصادفی بود که تاحالا جلو بندی اش را عوض کرده بودند! ... "


تو همی زن سر که آن مردان مرد

نوش کردند آنچه می بایست کرد

...


.


  • ح.ب

و الله دیگر تحت تاثیر هیچ کس قرار نمی گیرم، جز اینکه ببینم دلش خالص با خداست .. جز اینکه خدا ترس باشد .. قائم باشد به دین خدا .. اینکه علی و شهریار و علیرضا و دیگرانی را این روزها بیش از سابق دوست دارم، دلیلش اینست که می بینم خدا ترس بودن شان را ... 


نه ژست های احمقانه ی روشنفکری، نه قیافه های آلامد مدرن، نه خطابه های پر شکوه و به ظاهر عالمانه، هیچ مرا این روزها تحت تاثیر قرار نمی دهد جز کسی که "عمله ی خوب خدا" باشد ..


..

.


«عـَلِیُّ بـْنُ إِبـْرَاهِیمَ عَنْ أَبِیهِ عَنِ ابْنِ أَبِی عُمَیْرٍ عَنْ إِسْمَاعِیلَ بْنِ إِبْرَاهِیمَ عَنِ الْحَکَمِ بـْنِ عـُتـَیـْبـَةَ قـَالَ قـَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ(ع): إِنَّ الْعَبْدَ إِذَا کَثُرَتْ ذُنُوبُهُ وَ لَمْ یَکُنْ عِنْدَهُ مِنَ الْعَمَلِ مَا یُکَفِّرُهَا ابْتَلَاهُ بِالْحُزْنِ لِیُکَفِّرَهَا.»


اصول کافی .. جلد 4 .. صفحه ی 180 ..

حضرت صادق(ع) فرمود: «چون گناه بنده بسیار گردد (و خدا بخواهد او را پاک کند) و چـیـزى از کـردار (نیک) نداشته باشد که آن را جبران کند و کفّارهٔ آن‌ها شود، او را به اندوه گرفتار سازد تا کفّارهٔ گناهانش گردد... »

 



  • ح.ب

  اخوان میگه :

" وای بر من .. سوزد و سوزد

  غنچه هایی را که پروردم به دشواری

  در دهان گود گلدان ها

  روزهای سخت بیماری .... "


  ..


  .


  وصف الحال ست ..

  • ح.ب

آفتابی ست این روزها هوای آسمان یک دست آبی ما .. هر گوشه ی شهر را که نگاه می اندازی، کسی جایی درازی کشیده است و  لبی تر می کند و کتابی می خواند و الخ .. وسط این گیر و دار، عزیزی از من پرسید، دلت نمی خواهد مثل این کنی؟، برایش خواندم :

" من به کدام دلخوشی، می خورم و طرب کن

  کز پس و پیش خاطرم، لشکر غم کشیده صف ... "

..

.

.

راست می گفتم ..

.

  • ح.ب

حقیقت اینست که حالا از هر جمع بالای چهارنفر که بر می گردم، احساس بیقراری می کنم. احساس خسارت. مثل کسی که نماز صبح ش قضا شده باشد. حالا هم که از مهمانی یکی از بچه ها که برای خداحافظی گرفته ست برمی گردم، خودم را توی اتاق کارم حبس کرده ام و قرآن را بلند کرده ام، و پنجره را هم باز گذاشتم ام که باد به صورتم بخورد که حال و هوایم بهتر شود ..

یکی از بچه ها امروز می گفت که فلانی، ناگهان توی این دو ماه خیلی پیر شدی .. به نحو ملموسی ..  سکوت کردم .. راست می گفت .. گفتم که خسته ام .. از چیزهایی که گفتنش هم حتی مقدور نیست .. سکوت شد .. سکوت ..

..

.

وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُ‌کَ بِمَا یَقُولُونَ ... و ما می دانیم که سینه ات از آنچه آنان می گویند تنگ می شود ... فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَ‌بِّکَ وَکُن مِّنَ السَّاجِدِینَ .. وَاعْبُدْ رَ‌بَّکَ حَتَّىٰ یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ ...



  • ح.ب

بعد از چند سال حالا با او حرف می زنم. از گذشته می گویم. از آن مکالمات دو نفری توی مسجد دانشگاه. از آن اذان ظهر تا اذان مغرب. نشسته بودیم کنار آن حوض سفید. روبروی آن گنبدی که نبود. او درد داشت، من سوال. شاید هم بر عکس. حرف زدن با او را دوست داشتم. شاید جزو معدود دیالوگ هایم بود که من بیشتر شنونده می شدم. او حرف داشت. حدیث داشت. دیروز می گفت، آن حدیث شریفی که عصر آن حادثه در آن سال های دور بر تو خواندم را یادت هست؟. یادم نبود. دوباره برایم خواند که :

" من اخلص لله اربعین صباحا، جرت ینابیع الحکمه من قلبه الی لسانه ... " 

هرکه چهل صبح خالص برای خدا قدم بردارد، منابع حکمت از قلبش بر زبانش جاری می شود .. ینابیع الحکمه .. چه درست ست این .. می گفت سراسر این سال ها نشد چهل صبح برای خدا خالص شویم. همینست که حالا تو از من می پرسی، دور روزگاران را چه شد ؟ ..

.

.


پ.ن: عکس مسجد دانشگاه را گذاشته ام اینجا. که بدانی مهمترین روزهای آن سال ها بین این حاشیه ی سفید حوض و رواق ها می افتاده ست. من اکثر ساعت ها درین خنکای رواق ها با تو حرف می زده ام .. با تو که حالا از من می پرسی، دوستی کی آخر آمد، شهر  ِ یاران را چه شد ؟ ...

..

.



  • ح.ب
.

باید شش سال به غربت باشی از بیشتر بیست سالگی هایت که این شعر را بخوانی که شب خرداد به آرامی ِ یک مرثیه از روی سر  ِ ثانیه ها می گذرد، و معنی اش را بفهمی ..

..

.

.


  • ح.ب
می دونی یخرجونهم من النور الی الظلمات یعنی چی؟ ..

یعنی اینکه در اثر یک حادثه غفلت می کنی و به گناه آغشته می شوی .. این گناه کوچک باعث شقاوت قلب می شود .. تا حدی .. بعد این کدورت باعث غفلت دیگری می شود و میشود گناهی بزرگ تر .. و این تا جایی می رود که یک آن احساس می کنی مصداق " کالذین نسو الله فانساهم انفسهم " می شوی ... می بینی دیگر قلبت با خدا صاف نمی شود ...

..

.

یکی از نشونه ی های قساوت قلب اینه که با دوستان خدا دشمنی می کنی ... فتامل ..

.

.

ثم قست قلوبکم من بعد ذلک کالحجاره او اشد قسوه ..  پس از آن دل هایتان مانند سنگ، سخت شد .. حتی سخت تر از آن ...

.

.

  • ح.ب