با آرامش غریبی شهر را ترک کردم. بی آنکه فکر کنم دوباره ای خواهد بود آیا. علیرضا تا فرودگاه به بدرقه ام آمد. حمیدرضا خواب بود و فرصت مصافحه نبود. خوش هم نداشتم که خداحافظی کنم که دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی. برای امیر نیمه های دیشب، که توی اتوبوس دوطبقه ی انگلیسی باهم تنها بودیم، روضه ی وداع می خواندم. آنقدر خوب خواندم که از حوالی شوخی به بغض نشست. با خودم می اندیشم که به تهران که برسم، تمام این یکسال گذشته که ایران نبودم چون خوابی شیرین و سنگین ست که یک آن، از آن بیدار می شوم ...
هفت و نیم عصر به استانبول می رسم. هوای آفتابی و شرجی اینجا نشانی از آب و هوای انگلیس ندارد. استانبول را از پنجره ی هواپیما می پایم. به شگفت می آوردم. از انبوه زمین های زراعی و صنعتی در اطرافش. از موقعیت اقلیمی منحصر به فردی که کمتر دیده ام. شاید تنها شهر دیگری که اینطور از آسمان مرا به تامل واداشت، نیویورک بود. با آن خیابان های خط کشی شده ی شلوغ و منظم، وچراغ های تا سپیده روشن شهر .. وارد فرودگاه استانبول که می شود، همه چیز ناخودآگاه تداعی گر ایران ست .. قیافه ها، رفتارها، نوع نگاه ها .. و در اینهمه آرایشی که یک موجود خاکی می تواند به خود حمل کند .. فاین تذهبون؟. دلم برایشان می سوزد. یکی تعریف می کرد از آشنایان، که خانمی گویا حتی در آن جان دادن های لحظات آخر هم آینه ای خواسته ست که پودری کوفتی به صورتش بزند که مردنش زشت نباشد .. لعمرک انهم لفی سکرتهم یعمهون .. از میان فروشگاه ها و دیوتی فری های احمقانه با شتاب رد می شوم .. گیت تهران را به زحمت درین فرودگاه بی در و پیکر می یابم. از هیاهوی ایرانی ها می فهمم که همین جاست. تنها گیتی که تقریبا همه در حال حرف زدن هستند. بیگانه و آشنا نمی شناسند. با همه شروع صحبت می کنند. ایرانی ها همینطور راحت که با کسی آشنا می شوند، همین طور ساده هم میان راه رهایش می کنند. لب های همه می جنبد. انگار که اگر حرف نزنند چیزی ازین کائنات ِ خدا کم می شود. از هر دری هم سخنی. از پول، از شوهر، از خوش بختی .. از مد، سیاست، اقتصاد. ازینکه ایرانی ها از تمام مردم دنیا فهیم تر هستند .. میانشان احساس تنهایی عجیبی می کنم. هاج و واج. خدایا ... اینها چه شان شده مگر؟. یعنی در آینده باید به همچین جماعتی بگویم : "هم وطن؟ ".
خیلی زود آنها هم می فهمند که من زیادی غریبه ام. زیرلب حالا باهم از من می گویند. شاید ازین نیم قبضه ریش توی صورتم .. یا شاید هم ازین نوشتنم .. خیال می کنند که دارم راپورت شان را می دهم .. از من بدشان می آید لابد. و من هیچ برایم مهم نیست. به قول صالح، آنقدر برایم اهمیت دارد که اگر بگویی " پایتخت فیلیپین، مانیل است ! ..". احساسی شبیه به این ..
پرواز استانبول به تهران به نحو غریبی خلوت ست. کنار پنجره می نشینم. دو تا صندلی کنارم خالی ست. نماز مغرب و عشا را ایستاده می خوانم. بعد از سلام دادن نمازم، یکی به مزاح می پرسد : "این نماز بود خواندی آقا؟". به آرامی گفتم : "بله. می تونین شما هم بیاین اینجا بخونین". به حالت کثیفی پوزخند می زند که : " نه، من قرصش را خورده ام ..!". و ده دوازده نفری می خندند. من هیچ واکنشی نشان نمی دهم. حتی صورتم هم به هم نمی خورد. همان مثال فیلیپین و مانیل ست .. چشم هایم را می بندم، و دعا می کنم که خدای مهربان درین یک ماه آینده توفیق عبادت خالصانه بدهد .. من خلص لله اربعین صباحا ... اربعین صباحا ..
.
.
" سعدیا
هر دمت که دست دهد
به سر زلف دوستان آویز
دشمنان را
به حال خود بگذار
تا قیامت کنند و رستاخیز ... "