سوره ی جمعه شیرینی روز جمعه ست. در صفوف نماز جمعه ی تهران همه چیز چون سابق بود. همان تیپ مردم، همان تیپ شعارها، همان گرمای ظهر رمضان. روبروی در دانشگاه در خیابان قدس نشستم. برادر اسد هم آمد. دیداری نو کردیم بعد از یکسال. اسد پاک و یک دست بود. مثل همیشه ... بعد از نماز جمعه به بازدید پل صدر رفتیم به اتفاق پدر .. شاتوت و آلبالو خریده بودیم. طعم تابستان های تهران. وقتی برگشتم خانه مهمان داشتیم و طبق عادت معهود بحث ِ عاطل و باطل سیاسی می کردند. خوش نداشتم وارد فضای بحث شان شوم. عامدانه حرف های نفرت آور میزنند و اگر جواب شان به نحو مقتضی داده شود، ناراحت می شوند. گفتم این بازی برای کسی مثل من باخت-باخت ست. اصرار کردند. یک جمله گفتم. " آن ها که خشم می کارند، نفرت درو میکنند .. من نگران شما هستم که نفرت می کارید .."
افطار را خانه ی علیرضا در لویزان بودم. چندتن از رفقای تحصیل کرده ی انگلیس هم آنجا بودند. ساعت یازده شب، از آن جا با بشیر پیش جمعی از رفقای اهل شعر رفتیم. فضا پر از دود بود و درام. حامد عسگری شعر زیبای بم را خواند .. سوز و دردی درست داشت .. "مثل وقتی که دل ِ چلچله ای می شکند .. مرد هم زیر غم زلزله ای می شکند... خوب داند که به این سینه چه ها میگذرد .. هرکه از کوچه ی معشوقه ی ما می گذرد. " حامد اهل بم بود و کاملا به شعر مسلط. نیمه شب از خانه آمده بود بیرون که جواب تلفن یکی از دوستان_ که اتفاقا آنجا نشسته بود_ را بدهد که زلزله می آید و تمام خانواده ش را می برد. یک تیر آهن ِ عریض و طویل هم تخت ش را در نبود ِ او نابود می کند. آن دوست می خواست خبر عروسی ش را به او بدهد. مرز بین خوشی ها و ناخوشی ها تا این حد کمرنگ بود .. از آن یکی که عروسی ش یکی دیگر را نجات داده بود و خودش را انگار اسیر، می پرسم حالا همسرتان کجاست. چیزی نمی گوید. می فهمم طلاق گرفته اند. شش سال و نیم زندگی کرده اند و یک صبح برخواسته اند و طلاق ... می گفت نتوانستم خوب از پس ِ زندگی برآیم. او همه چیزم بود. که حالا نیست .. "راستش عقد ما را ده سال پیش آقا خواند". می پرم وسط ِ حرفش که چرا کسی باید مزاحم ِ رهبری شود برای امور شخصی ش .. بعد می گوید به خاطر این فایل صوتی. موبایل ش را در می آورد، و صحبت های آقا سر عقد را پخش میکند. آقا می گفت که چهل سال ِ پیش، عقدشان را پدربزرگ ایشون خوانده اند و حالا احساس وظیفه می کنند که برای نوه ی او، عقد بخوانند ... وظیفه ... لغتی بود که این روزها هرچه بیشتر می شنوم کمتر در کسی می بینم ..
ساعت 12 به سمت سینما فرهنگ می روم که "گذشته" ی اصغر فرهادی را ببینم. در ترافیک شریعتی گیر می افتم. رفیقی برایم بلیط می خرد و به نگهبان می سپرد. با نیم ساعت تاخیر می رسم. نگهبان شاکی ست و می گوید " در همه کارهایت اینطوری زمان رو داری؟" میخندم. نماز عشاء نخوانده ام، در جوابش سراغ نمازخانه را میگیرم. کفری میشود. بعد از نماز با چهل دقیقه تاخیر فیلم را می بینم. خوشم می آید. اصغر فرهادی تضادهای درون انسان و نقاط تاریک نفس را خوب به تصویر می کشد. دو و چهل دقیقه فیلم تمام می شود. به سمت شریعتی می آیم و یک بستنی با شاتوت سفارش میدهم. مغازه دار، قیمت ها را با ماژیک وایت برد نوشته ست. که خلق الساعه بتواند بالا و پایین ش کند. تورم به شاتوت و بستنی هم رسیده بود ...
سه و نیم میرسم خانه ی مادربزرگ. نگرانم نشسته ست تا سحری بخورم. من نمی فهمم آخر یکی با این وضعیت ِکلافه ی جسمانی، چطور می تواند اینهمه سحری خوردنِ کسی دیگر برایش حیاتی باشد. بعد از نماز، با پدر در مورد مفهوم "رویای صادقه ی پیامبر" حرف می زنیم. برایش این آیه ی سوره ی انفال را می خوانم که "إِذْ یُرِیکَهُمُ اللَّـهُ فِی مَنَامِکَ قَلِیلًا .." خدا در خواب، تعداد کافران را به پیامبر کمتر از آنچه که بودند نشان می دهد. اشکال می کنم که آیا این با عینیت ِ رویای پیامبر سازگار ست؟ ..
از هیجان و استرس خوابم نمی برد درست. ساعت 9 صبح، می روم حوزه ی هنزی. همایش تجلیل از دکتر حداد. که انصافا، در جریان انتخاباتی که گذشت، تصویرش پیشم عزیز شد. می گفت یکروز خدمت آقا بودم، من و ایشان در کتاب خانه ی شان، بحث مسائل روز شد. ایشان گفتند : " تنها چیزی که آدم را به صورت پایدار عزیز می کند، حق گفتن ست .." چندتن از آشنایان قدیم را می بینم. همه پست و مقامی گرفته اند. طوری که محافظ دارند. جلیلی هم بود. با آن چهره ِ آرام و نجیب و متواضع. بعد از آنکه رای نیاورد، حتی بیشتر دوستش دارم. مجری شعری می خواند که "با علی باش که ده ضربه ی دیگر مانده .."
حوصله ی سلام و علیک با کسی ندارم. از دو ردیف اول بلند می شوم می روم روی بالکن می نشینم. که هوا تازه شود. از فضای تملق موجود حالم بد میشود. اینکه می بینی رئیس یک دانشگاه برای ماندن، دست و پایی بی شرمانه می زند ...
هوا بد ست ... تو با کدام باد می روی؟
.
.