حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

می دانی .. ما حتی از داستان ها درستی که داریم عبرت های اشتباهی می گیریم ...

مثلا همین قصّه ی چوپان دروغ گو ... داستان را اکثرا اینطور فهمیده اند که دروغ گویی خوب نیست چون اگر دو بار دروغ بگویی دفعه ی سوم که راست می گویی مردم حرفت را باور نمی کنند! ..  نه ..  هرگز این نیست .. دروغ گویی مطلقا خوب نیست .. حتی اگر سراسر منفعت مادی باشد ... یا طوری رندانه دروغ بگویی که همه تا ابد باور کنند .. درس این داستان این نیست که دروغ مذموم ست چون اعتماد دیگران را خدشه دار می کند .. خیر .. عبرت قصّه این است که اگر یک نفر دو بار دروغ گفت، بار سوم به او اعتماد کنید .. چرا که ممکن ست راست گفته باشد و گرگ گوسفندها را ببرد !! .. شعار من ِ شنونده اینست که اصل همیشه بر برائت ست و صداقت .. ممکن ست چوپان از دو دفعه ی پیشش توبه کرده باشد ..  شعار چوپان هم باید این باشد که راست باید گفت در همه احوال ...

یا داستان موسی و شبان ... بعضی نتیجه می گیرند که موسی اشتباه کرد که نگذاشت شبان با همان زبان ِ بی زبانی و نادرست، خدا را بپرستد  ... بگوید زنم شانه سرت را و بدوزم چارقت را .. همان حال دلدادگی اش به خدا بهتر بود تا اینکه با مفاهیم صحیح آشنا شود .. بعد با ژست روشنفکرانه می خوانند " تو برای وصل کردن آمدی، نی برای فصل کردن آمدی " .. نه عزیزم .. نه ..  موسی دقیقا وظیفه ش این ست که توحید مردم را درست کند .. پیامبران برای تعلیم کتاب و حکمت آمده اند .. یعلمهم کتاب و الحکمه .. و ان کانوا من قبل لفی ضلال مبین! .. درس درستی که از داستان می شود گرفت اینست که یاد دادن باید با نهایت لطافت و حوصله باشد .. نباید موجب تحقیر یا طعنه شود .. نباید طوری شود که دلسوزی برای طرف سهم ِ کمتری داشته باشد در نصیحت تا جلوه فروشی واعظانه ...

.

.

  • ح.ب

مشهور است که بعد از ماجرای حکمیت، یک عدّه آمدند پیش امام علیه السلام، که یا علی، ما نادان و احمق بودیم، تو چرا حکمیت را پذیرفتی؟! تو که ابتدا ما را نهی می کردی چرا بعد به حکمیت ما را امر کردی .. نَهیتنا عن الحکومة ثمّ امرتَنا بها .. چرا؟ .. در خطبه ی 120 نهج البلاغه ست که فصفق احدی یدیه علی الاخری .. امام به پشت دست خود می زند که " این جزای کسی ست که عقیده اش را {به خاطر خواست مردم} ترک کند .. هذا جزاء من تَرَک العُقدَة ... "

.

.

  • ح.ب

" چیزی که آرامشم را می‌گیرد، ناتوانی‌ام در این است که خودم را محدود کنم... خودم باعث خستگی خودم می‌شوم. وقتی می‌شنوم دلقکهایی وجود دارند که سی سال تمام یک برنامه را اجرا می‌کنند چنان وحشتی قلبم را می‌گیرد که گویی محکوم به خوردن یک گونی آرد با قاشق شده‌ام ... "

عقاید یک دلقک .. هانریش بل ..

.

.

پ.ن:

یکساعت که در تهران رانندگی کنی، تمام اثرات رانندگی در آمریکا و انگلیس و فرانسه در ذهنت نابود می شود. تهران قوانین خودش را دارد. مثلا سواره به پیاده مقدم ست. یا هرکس زودتر به کلانتری برسد حق با اوست. مردان به زنان و زنان به کودکان و کودکان به سالخوردگان مقدم هستند. تهران در بحران محض به تعادل رسیده بود ...

 

  • ح.ب

سوره ی جمعه شیرینی روز جمعه ست. در صفوف نماز جمعه ی تهران همه چیز چون سابق بود. همان تیپ مردم، همان تیپ شعارها، همان گرمای ظهر رمضان. روبروی در دانشگاه در خیابان قدس نشستم. برادر اسد هم آمد. دیداری نو کردیم بعد از یکسال. اسد پاک و یک دست بود. مثل همیشه ... بعد از نماز جمعه به بازدید پل صدر رفتیم به اتفاق پدر .. شاتوت و آلبالو خریده بودیم. طعم تابستان های تهران. وقتی برگشتم خانه مهمان داشتیم و طبق عادت معهود بحث ِ عاطل و باطل سیاسی می کردند. خوش نداشتم وارد فضای بحث شان شوم. عامدانه حرف های نفرت آور میزنند و اگر جواب شان به نحو مقتضی داده شود، ناراحت می شوند. گفتم این بازی برای کسی مثل من باخت-باخت ست. اصرار کردند. یک جمله گفتم. " آن ها که خشم می کارند، نفرت درو میکنند .. من نگران شما هستم که نفرت می کارید .."

افطار را خانه ی علیرضا در لویزان بودم. چندتن از رفقای تحصیل کرده ی انگلیس هم آنجا بودند. ساعت یازده شب، از آن جا با بشیر پیش جمعی از رفقای اهل شعر رفتیم. فضا پر از دود بود و درام. حامد عسگری شعر زیبای بم را خواند .. سوز و دردی درست داشت .. "مثل وقتی که دل ِ چلچله ای می شکند .. مرد هم زیر غم زلزله ای می شکند... خوب داند که به این سینه چه ها میگذرد .. هرکه از کوچه ی معشوقه ی ما می گذرد. " حامد اهل بم بود و کاملا به شعر مسلط. نیمه شب از خانه آمده بود بیرون که جواب تلفن یکی از دوستان_ که اتفاقا آنجا نشسته بود_ را بدهد که زلزله می آید و تمام خانواده ش را می برد. یک تیر آهن ِ عریض و طویل هم تخت ش را در نبود ِ او نابود می کند. آن دوست می خواست خبر عروسی ش را به او بدهد. مرز بین خوشی ها و ناخوشی ها تا این حد کمرنگ بود .. از آن یکی که عروسی ش یکی دیگر را نجات داده بود و خودش را انگار اسیر، می پرسم  حالا همسرتان کجاست. چیزی نمی گوید. می فهمم طلاق گرفته اند. شش سال و نیم زندگی کرده اند و یک صبح برخواسته اند و طلاق ... می گفت نتوانستم خوب از پس ِ زندگی برآیم. او همه چیزم بود. که حالا نیست .. "راستش عقد ما را ده سال پیش آقا خواند". می پرم وسط ِ حرفش که چرا کسی باید مزاحم ِ رهبری شود برای امور شخصی ش .. بعد می گوید به خاطر این فایل صوتی. موبایل ش را در می آورد، و صحبت های آقا سر عقد را پخش میکند. آقا می گفت که چهل سال ِ پیش، عقدشان را پدربزرگ ایشون خوانده اند و حالا احساس وظیفه می کنند که  برای نوه ی او، عقد بخوانند ... وظیفه ... لغتی بود که این روزها هرچه بیشتر می شنوم کمتر در کسی می بینم .. 

ساعت 12 به سمت سینما فرهنگ می روم که "گذشته" ی اصغر فرهادی را ببینم. در ترافیک شریعتی گیر می افتم. رفیقی برایم بلیط می خرد و به نگهبان می سپرد. با نیم ساعت تاخیر می رسم. نگهبان شاکی ست و می گوید " در همه کارهایت اینطوری زمان رو داری؟" میخندم. نماز عشاء نخوانده ام، در جوابش سراغ نمازخانه را میگیرم. کفری میشود. بعد از نماز با چهل دقیقه تاخیر فیلم را می بینم. خوشم می آید. اصغر فرهادی تضادهای درون انسان و نقاط تاریک نفس را خوب به تصویر می کشد. دو و چهل دقیقه فیلم تمام می شود. به سمت شریعتی می آیم و یک بستنی با شاتوت سفارش میدهم. مغازه دار، قیمت ها را با ماژیک وایت برد نوشته ست. که خلق الساعه بتواند بالا و پایین ش کند. تورم به شاتوت و بستنی هم رسیده بود ...

سه و نیم میرسم خانه ی مادربزرگ. نگرانم نشسته ست تا سحری بخورم. من نمی فهمم آخر یکی با این وضعیت ِکلافه ی جسمانی، چطور می تواند اینهمه سحری خوردنِ کسی دیگر برایش حیاتی باشد. بعد از نماز، با پدر در مورد مفهوم "رویای صادقه ی پیامبر" حرف می زنیم. برایش این آیه ی سوره ی انفال را می خوانم که "إِذْ یُرِ‌یکَهُمُ اللَّـهُ فِی مَنَامِکَ قَلِیلًا .." خدا در خواب، تعداد کافران را به پیامبر کمتر از آنچه که بودند نشان می دهد. اشکال می کنم که آیا این با عینیت ِ رویای پیامبر سازگار ست؟ ..

از هیجان و استرس خوابم نمی برد درست. ساعت 9 صبح، می روم حوزه ی هنزی. همایش تجلیل از دکتر حداد. که انصافا، در جریان انتخاباتی که گذشت، تصویرش پیشم عزیز شد. می گفت یکروز خدمت آقا بودم، من و ایشان در کتاب خانه ی شان، بحث مسائل روز شد. ایشان گفتند : " تنها چیزی که آدم را به صورت پایدار عزیز می کند، حق گفتن ست .." چندتن از آشنایان قدیم را می بینم. همه پست و مقامی گرفته اند. طوری که محافظ دارند. جلیلی هم بود. با آن چهره ِ آرام و نجیب و متواضع. بعد از آنکه رای نیاورد، حتی بیشتر دوستش دارم. مجری شعری می خواند که "با علی باش که ده ضربه ی دیگر مانده .."

حوصله ی سلام و علیک با کسی ندارم. از دو ردیف اول بلند می شوم می روم روی بالکن می نشینم. که هوا تازه شود. از فضای تملق موجود حالم بد میشود. اینکه می بینی رئیس یک دانشگاه برای ماندن، دست و پایی بی شرمانه می زند ...

هوا بد ست ... تو با کدام باد می روی؟

.

.

  • ح.ب

نماز دو نفره در فرودگاه. سوره ی رحمن. چمدان های بنفش. کپسول ِ اکسیژن مادربزرگ. التهاب. سحرهای سکوت. حلم ِ پدر. خستگی. مسئولیت. شانه هایم. زندگی. دردهای گذرا. اجتماع فامیل. نوستالژی محض. ماشین ِ بشیر. "اونکه میگن میاد و غم میره". عقد پویا. دعوت به افطاری. سرگردانی. وحید. محمد. مادر. ملحفه ی خاک گرفته. شمردن قدم های مادربزرگ. تسلیم. امیدواری. رضایت. تسلیم. زندگی ...

.

.

من دچار خفقانم .. خفقان .. بگذارید که حرفی نزنم ...

.

  • ح.ب

به قول رفیقی، "این مرثیه سرایی تو وقتی جایی را ترک میکنی از جنس جلب مخاطب ست" ..

ولی نیست .. این واقعا چیزی ست که من از دنیا می فهمم .. مثلا دیروز که خانه ام را تحویل می دادم، وقتی لامپ را باز می کردم دقیقا حواسم بود که هفت ماه پیش داشتم این را می بستم .. همان دو باری که خودم پیچیده بودمش را داشتم به عکس می پیچاندم .. یا قابی که روی دیوار بود .. حالا بر می داشتم .. چون خودم آنجا گذاشته بودمش .. یک روز صرف بستن دل شد به این و آن، روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت ...

.

سفر سخت و طاقت فرسا بود. بیست و چهار ساعت ازین شهر به آن شهر. در چهار فرودگاه مختلف .. در یک روز .. در چهار نقطه ی دنیا ..  دو ساعت مانده بود که پرواز به تهران بنشیند، در خواب دیدم که یکی از سایت های خبری نوشته ست "بحران در پرواز 512" .. که همان پروازی بود که سوارش بودم .. با تکان هواپیما بیدار شدم .. خیال کردم تکان شدیدی بوده ست و از جنس حادثه .. ولی اینطور نبود انگار .. همه خواب بودند .. الناس نیام .. ناگهان دیدم کناری ام با مشت به صورتم می کوبد .. نفس نمی توانست بکشد .. داشت جان می داد .. آنقدر که دیگر نه صدایش برای کمک خواستن در می آمد و نه دستش به جایی جز من می رسید .. القصه کادر پرواز را خبر کردم و در کسری از ثانیه فضای پرواز بحرانی شد .. و یک ساعت طول کشید که بتوانند نفس را به او برگردانند .. زندگی دست بردار نبود ..

.

.

تهران مثل همیشه بود. شلوغ و سردرگم. وارد قسمت کنترل گذرنامه که می شدم اذان دادند. اول ماه مبارک بود .. خانمی یک شاخه گل به دستم داد که به بهترین شهر خوش آمدی .. شهر رمضان الذی انزلت فیه القرآن ...

.

.

  • ح.ب

تیتر یکی از روزنامه های امروز را می خواندم که نوشته بود :

" هزینه های مردن در تهران .. "

.

.

  • ح.ب

از تو چگونه بگسلم؟ وقتی خیالت با دلم

می پیچد و از هر طرف سوی تو می پیچاندم ...

.

.

پ.ن:

غمگینم امّا .. خدا داند چرا ..

.

.

  • ح.ب

آخر هفته را ولز بودم. به همراه حدود صد نفر از دانشجویان اینجا و روحانیون مقیم انگلستان. روزهای درستی بود. انگار یکی از لذّت های بهشت همین "جوار مومنین" هست .. که کسی مزه اش را بچشد، هیچ اجتماع دیگری به دلش نمی نشیند .. نمازهای جماعت را در فضای آزاد روی تپه می گذاشتیم. آخر نماز یکی از فقها صحبتی می کرد، نکته ای می گفت، حرفی می زد. جمله ی درخشان این شب ها همان حدیثی بود که حاج آقا شنبه شب بعد از تاریکی عشاء خواند در بادی که در هوای مه گرفته می وزید که :

قال رسول الله صلی الله علیه، لن تدخل الجنه حتی تومنوا .. هرگز وارد بهشت نمی شوید، مگر اینکه ایمان آورده باشید .. و لن تومنوا حتی تحابوا .. و هرگز مومن نیستید مگر آنکه "تحابّوا" .. همدیگر را دوست داشته باشید .. دوست داشتن مومنین، شرط ایمان ست .. و ایمان تنها کلید بهشت ..

.

.

پ.ن:

ای کسانی که ایمان آورده اید، در کامنت ها خدا را در نظر بگیرید ..

  • ح.ب