حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

۱۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

شب بیست و یکم را بعد از مدّت ها در حیاط دانشگاه شریف نشسته بودم. میان غمی که یک سرش مال نوحه بود و سر دیگرش مال خودم. دیدم حالا میان این هزاران نفری که نشسته اند، به اندازه ی انگشتان یک دست هم آشنا نیستند. گذشت آن سال ها که به پس کوچه های دانشگاه هم که سر می کشیدی، آشنا و بیگانه شناسای تو بودند ...

.

.

پ.ن:

سر ز حسرت به در میکده ها بر کردم

چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود  ...

  • ح.ب

مشهور است که آن نیمه شب ها که مولای مان برای فقرا و مستمندان کمکی می برده ست، می گفته اند : "ای جوانمرد .. خدا تو را پایدار نگه دارد .. که حقی که علی از ما غصب کرد، تو به ما برگرداندی ... "

مظلومیتی این چنین دارد علی ...

.

.

پ.ن:

ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند ...

.

  • ح.ب

نازنین مادربزرگم هشتاد و هشت سال دارد حالا .. به حول و قوّه ی الهی .. از کودکی زحمت ما را بسیار کشیده ست که اوصافش ازین نوشته خارج است .. حالا در نزدیک نود سالگی به رنجوری افتاده ست .. که من نعمرّه ننکّسه فی الخلق .. راه رفتن که هیچ، حتی نفس کشیدن هم برایش سخت شده ست درین هوای تهران .. این روزها، پیش او هستم .. و از نزدیک شاهد احوال او ..

دیروز زنگ زده ست به میوه فروشی محل .. گفته ست مهمان دارم، سه نوع میوه ی مختلف هر کدام یک کیلو می خواهم ..  برای یک ساعت دیگر مثلا .. طفلک آنقدر نفسش سخت شده که همین یک جمله را هم با زحمت می گوید .. نمی گذارد که من دخالتی کنم .. می خواهد خودش هنوز مدیریت کند اموراتش را .. چند ساعت بعد، میوه فروش ده نوع میوه ی مختلف فرستاده ست و از هرکدام بیش از یک کیلو .. جای بیست هزار تومان خرید، شده ست دویصت و پنجاه هزار تومن .. مردک رندی کرده ست .. تازه آشنا هم هست .. با اصرار من زنگ می زند که با او حرف بزند .. می خواهد خودش حرف بزند .. با لحن بسیار نرم می گوید که این رسمش نیست .. طرف طوری دغل می کند که هر دو می مانیم .. طفلک گوشی را قطع می کند .. می گوید جزایش با خدا .. من بغضم را به زحمت فرو می دهم ...

یا همین امروز، یک بسته خریده ست از جایی .. برایش آورده اند .. زنی سی و چند ساله جلوی در پدیدار شده ست .. شاکی ست که چرا پله ها را تا بالا آمده (آن هم با آسانسور) .. بعد شروع می کند با مادربزرگ به لحن بد و صدای بلند گله کردن .. که وظیفه ی من این ست که فقط تا پایین خانه بیاورم .. بالا نباید بیایم .. هرچه از دهنش در می آید می گوید .. مادربزرگ طفلی می گوید من توانم تحلیل رفته، نمی توانم تا پایین بیایم .. دخترک می گوید به من ربطی ندارد .. تازه پنج هزار تومن، پول این سه دقیقه زحمت را می گیرد .. بدون اینکه مادربزرگ متوجه شود که این کار را کرده ست .. مادربزرگ بعد از رفتنش به من می گوید، دخترک گناه داشت، زبان ِ روزه این پله ها را بالا آمده بود برای خدا ! .. عصبی می شوم .. که اولا روزه نبود چون دستش بطری آبی بود و کوفتی می جوید .. ثانیا پله ها کجا؟ آسانسور ست و زیر سه دقیقه طول می کشد .. ثالثا پول ش را گرفته ست .. رابعا در تمام دنیا، پیک تا دم ِ در می آید .. یعنی چه که تا سر کوچه بیاید؟ ..

القصه .. رحم نداشتند ... مروّت هم .. انصاف هم .. دلم خون ست .. آدم های پست ِ دنیاپرست .. دلم برای آخرت شان که هیچ، همین دنیای شان می سوزد ..

.

تا می توانیم به هم رحم داشته باشیم .. تا به روز واقعه، خدا هم بر ما آسان بگیرد ...

.

  • ح.ب

اینکه انگلیس می آید یا نمی آید به تحلیف. فرانسه دعوت شده اما با فلان دیپلمات می آید. آلمان باید فکر کند. کانادا را داریم راضی می کنیم کم کم. استروا هم قول مساعد داده ..

لعنت به شما که اینطور ذلیل هستین و افسوس به آن قبلی ها که با بی تقوایی دولت را به دست شما دادند ... مشت مشت باید خاک ریخت روی سرتان ..

.

.

هیهات من الذلّه ..

.

.

صبر کن ..

تالله لاکیدنّ اصنامکم ....

.

  • ح.ب

دعای سحر زیباست. خصوصا آن که می گوید هذا مقام الغریب الغریق .. من خیلی با این ارتباط برقرار می کنم .. حس غریب بودن و غرق شدن .. چون غربت را از نزدیک زندگی کرده ام .. یادم هست آن روزی که به شهری در مرز اسپانیا و فرانسه می رفتم، یک لحظه در خیابان ایستادم و به این فکر کردم که احدی را در عالم ندارم .. نه زبان کسی را درست می فهمم، نه کسی مرا انتظار می کشد و نه من انتظار کسی را .. یک لحظه احساس کردم که انگار هیچ کس حواسش به من نیست درین دنیا .. غربت غلیظ بود .. طوری که نفس انسان به شماره می افتاد .. یک چمدان دستم بود و دیگر هیچ .. یک حس به خصوصی ست غربت .. حسی که انگار به کسی مربوط نیستی .. تک و تنهایی .. مثل حس غرق شدن .. آن لحظه ی آخر که فکر می کنی دیگر می روی ته آب .. امیدی نیست .. دستت را بالا می آوری و فریادی و استغاثه ای .. از روی بی کسی .. که کسی نیست ..

هذا مقام الغریب الغریق .. یعنی دستم را بگیر که نگیری رفته ام .. آن ته .. آن اعماقی که راه برگشتی نیست .. هذا مقام العائذ بک من نار .. هذا مقام المکروب المحزون .. هذا مقام المستوحش الفرق ..

دستم بگیر که این حالت کسی ست که وحشت دارد از جدایی ...

.

.

  • ح.ب