حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

هرقدر هم که دیدگاه های "جهان وطنی" این روزها رونق گرفته باشد، تاثیر عمیقی که کشورها بر نگرش انسان نسبت به جهان هستی دارد، غیر قابل انکار است. این را به سادگی می شود از سرود ملّی کشورها فهمید. مثلا کشورهایی که روحیه ی برتری جویی عجیبی دارند، مثل انگلستان و آلمان و فرانسه، سرودهای ملّی شان بوی فتح و تفوّق می دهد. سرود ملّی آلمان مثلا اینطور آغاز می شود که "آلمان .. آلمان .. بالاتر از هرچیز .. بالاتر از همه چیز در جهان ..". یا همینطور است بریتانیا .. که نه یک، و چند سرود دارد. همه ش بوی مهتری جاودانه می دهد. مشهورترین ش همان است که با درود به شاه و ملکه و کشورگشایی و شکست ناپذیری آنان آغاز می شود. فرانسه امّا، روحیه ی جسارت و پرخاش دارد. سرودشان اینطور است که " فرزندان فرانسه به پا خیزید که روز شکوه و سرافرازی فرا رسیده است ... " 

کشورهای اروپای شرقی، در بحران هویت بوده اند همیشه. سرود ملی چک مثلا با این عبارت آغاز می شود که "سرزمین مادری ام کجاست؟‌" ..  اسلواک ها می خوانند "اسلواکی دوباره جان تازه خواهد گرفت .. " یا سرود ملّی لهستان، اینطور است که "لهستان هنوز گم نشده است ...". می بینید؟ کسی که در این کشورها به دنیا می آید،‌ از همان ابتدا متوجّه بحران هویت است. اینست که انگلستان و آلمان، پر است از کارگران و کارمندان ارزان اروپای شرقی و به خصوص لهستانی. چون نمی دانند کجا ایستاده اند و برای چه باید بمانند ...

سرود ملّی ژاپن، که به کیمیگایو مشهور است، در رثای امپراطور است،‌ که با شکوه و جاودانه بماند. سال های سال. و ملّت را مثل صخره ای بسازد از سنگ ریزه ها. منظورش اینست که مردم سنگ ریزه هستند و فشار امپراطور باعث می شود آنها به هم بچسبند و صخره ی بزرگی شوند. اشاره دارد به یک پدیده ی زمین شناسی. سرود ملّی شان به آن ها تواضع و کارگروهی را یاد می دهد. و اینکه همیشه باید فشار رویشان باشد که صخره ی سختی شوند. اینست که اکثر ژاپنی هایی که دیده ام کارگران قابل، پرکار و متواضعی بوده اند. و البته مدیرانی بسیار بد. چون به آن ها یاد داده اند که سنگ ریزه باشند و نه بیشتر ...

سرود ملّی آمریکا، سراسر التهاب ست. "فرانسیس اسکات کی" آن را در بحبوحه ی جنگ انگلستان با آمریکا سروده است. وقتی آتش و دود و خون فراگرفته ست پرچم آمریکا را، بر بالای فورت مک هنری. شعر اینطور شروع می شود که "در این ساعات صبحگاهان، بگو می بینی آن پرچمی را ... ". که صحنه را پس از جنگی خونین به تصویر می کشد ...

.

.

این میان، سرود ملّی جمهوری اسلامی فوق العاده است. بهترین چیزی است که می تواند یک کشور با آن شروع کند. آرام و آرمان خواهانه ست، با اینکه پس از انقلابی اساسی و هشت سال جنگ سخت نوشته شده است. سخنش حق باوری و حق یاوری است. تواصی به مهر و صبر و حق است: "سر زد از افق/ مهر خاوران/ فروغ دیده ی حق باوران .." بی نظیر است. نیست؟ ...

  • ح.ب

امروز جرمی کوربین انتخابات حزب کارگر در بریتانیا را با درصد آراء خیره کننده ی شصت درصد برد و رهبر حزب شد. کوربین که به قول رسانه ها، "حزب الله"ی ترین سیاستمدار انگلستان است، به مواضع صریح ضد رژیم صهیونیستی مشهور است. همچنین در اکثر موضوعات بین المللی، مواضعی شبیه سیاست خارجی جمهوری اسلامی داشته و حتی بارها به صورت کارشناس در شبکه ی پرس تی وی حضور پیدا کرده.

.

.

پ.ن: اگر انتخابات نخست وزیری را ببرد، آن وقت نخست وزیر بریتانیا از رئیس دولت فعلی جمهوری اسلامی، انقلابی تر خواهد بود. این خنده دار است. نیست؟

  • ح.ب

آدم باید "پرنسیپل" داشته باشد. یعنی اصول اندازه گیری شده. مثل بنای یک ساختمان. که هم، اندازه ی ستون های حامل مشخص است، هم اندازه ی پنجره ها. آدم ممکن است اصول داشته باشد ولی اندازه نشناسد. اینست که نمی تواند اهمیّت اتفاقات را بفهمد. مثالش همین داعش است که شنیدم مردم را به جرم نداشتن ریش تعزیر کرده اند. آن ها نمی فهمند چرا به اینجا رسیده اند، ولی کسانی که اصول ِ‌ مشخص ِ اندازه گیری شده دارند، این موضوع را خوب درک می کنند. یا مانند بعضی که می گویند ما فقط قرآن را قبول داریم و احادیث را قبول نداریم! بی آنکه از سند و مدرک چیزی بفهمند. با این همه، بعضی امور را که در قرآن نیامده، مثل تعداد رکعات نماز، از اصول تخطی ناپذیر می دانند. یعنی نماز مغرب را چهار رکعت نمی خوانند. چرا؟ چون اصول شان اندازه گیری نشده. اگر نشان دهی برایشان که اعتبار سندی که تعداد رکعات نماز را مشخص کرده مثل سندی است که مثلا حرمت نگاه به نامحرم را توضیح داده، در می مانند. آدم هایی که اصول اندازه گیری نشده دارند، متناقض هستند در زمان. از روی خودشان رد می شوند گاهی. مثلا در سال شصت مصاحبه می کنند که "داشتن ماهواره خلاف اسلام است" و سال نود به این نتیجه می رسند که "فقط جدیدالاسلام ها از ماهواره می ترسند". با اینکه ممکن است در هر دو زمان استدلال هایی داشته باشند، چون اصول ِ مشخص ِ‌ اندازه گیری شده ندارند نمی توانند بفهمند تناقض رفتاری شان را. آدم های بدون اصول ِ اندازه شده، هر قدر که می خواهند عقلانی تصمیم بگیرند، نمی توانند. بر اساس شرایط روحی و اجتماعی نظر می دهند در نهایت. یا بعضا نمی توانند به قضاوت برسند و جابجا می شوند. یادم هست، رئیس مرکز نهاد رهبری دانشگاه در سال 85 با دفن شهدا در دانشگاه مخالفت شدیدی داشت. تا روز قبل از حادثه. صبح که شهدا آمدند پیشاپیش همه رفت و نماز خواند و کمک کرد. نمی توانست تشخیص دهد که این حرکت خوب است یا نه. چرا؟ چون هم از طرف مقابل بدش می آمد، هم شهدا را دوست داشت. نمی فهمید وزن این نفرت و آن عشق را ... 

پست قبلی من به وضوح به این اشاره داشت که به نظر من "چپی" ها، تا آنجا که دیده ام و می شناسم، پرنسیپل ندارند. اصول اندازه شده. وضع "معتدل" ها از آن ها هم بدتر است. چون نمی فهمند اعتدال بیش از هرچیز دیگر قرین کلمه ی عدل است. یعنی قرار دادن هرچیز به دقت سر جای خودش. یعنی دقیقا اصول اندازه شده. نه مردم داری و حرف ِ میانه ی دعوا را زدن. اعتدال معنی اش جانبداری از حق است. نه اینکه بین حق و باطل میان داری کند ... 

از هم مدرسه ای های سابق چند نفر خوانده بودند پست قبل را. علی الاغلب پیام خصوصی دادند که شدیدا احساس سمپاتی با نوشته ی پیش دارند. چند نفر هم البته، که خوب هم را می شناسیم، موافق نبودند. که فرمود "هم شما را می شناسم، هم خدا را می شناسم". یادم هست یکی با پیکان ِ سبز سپاه می آمدند دنبالش و ماشین را می چسباند به پشت شیشه. ساعت که از سه و نیم می گذشت، راننده اش بوق ممتد می زد که کلاس تعطیل شود. اینطور دیکتاتوری می کردند. سهمیه ی جانبازان داشت. کنکور هم با همین سهمیه برق شریف قبول شد. در اردوهای مدرسه چفیه می انداخت و شدیدا "مردم دار" بود. حالا عکس فیس بوک گذاشته از خودش و همسرش در کالیفرنیا، ودکا به دست و مست. ژست مخالف سیستم هم می گیرد و ادای مبارزه و انقلابی گری در می آورد. یادش رفته کسی که وسط کلاس چهل و چند نفره، به خاطر اعتراض به روش مدرسه چک خورد که بود. یادش رفته که ما در همین سه سال دبیرستان چند بار به اخراج تهدید شدیم. خیلی چیزها یادش رفته. کاش من هم مثل او فراموش می کردم. بگذریم، همان که نوشتم، "هم شما را می شناسم هم خدا را می شناسم ... "

  • ح.ب

مدیر دبیرستان ما، مرحوم آقای حجّاریان بود. برادر سعید حجاریان. گذشته ی ما با هم، در همان سه سال، سرشار از خاطرات عجیب است. مثلا آن صبح که برادرش ترور شد، با او سوار ماشین شدم و سر صحنه رفتیم. بعد هم رفتیم بیمارستان سینا. تک تک سکانس های آن ماجرا را خوب به خاطر دارم. یادم هست فرمان توی دستش لیز می خورد و چندبار نزدیک بود منحرف شود. مدیر مدرسه ی ما آدم سالمی بود، و منصف. ما را می نگریست و می گفت، "من وقتی شما را می بینم یاد جوانی سعید می افتم". آن زمان این بالاترین تعریف ممکن بود. مدرسه ی ما شدیدا چپی بود و محل آمد و شد مشارکتی ها. برای من که آن زمان طرفدار آقای خاتمی بودم، آنجا اولین نقطه ی آشنایی با دوّم خردادی ها بود. مثلا یادم هست، آقای خانیکی که آن زمان مشاور رئیس جمهور بود، با حرارت فریاد می کشید که "دکتر خاتمی این سد را شکست ... ". من میان سخنرانی اش به آقای حجاریان نامه دادم که ایشان دکتر نیست. این وهن جامعه ی علمی است. بعد ایشان سوال مرا بلند برای همه خواند و جواب داد "کسی که چند پروژه ی دکترا را سرپرستی کرده باشد، کمتر از دکتر نیست قطعا .." و همه ی مدرسه کف و سوت شد. بچه ها بی آنکه بدانند بعدها همین سوت و جیغ، کردان و رحیمی ها را هم مثل خاتمی دکتر می کند، بر طبل شادی می کوبیدند. مشارکتی ها را آن زمان من خوب شناختم. فهمیدم نقطه ای که آن ها را گرد هم آورده بیش از "احقاق حقوق مردم"،‌ انتقام گیری شخصی شان از سیستم است. گنجی آن سال ها قهرمان بود. ابراهیم نبوی هم. روزنامه ی سلام و جامعه و طوس و ایران، حرف اول را می زدند. کیهان گوشه ی رینگ افتاده بود و کتک می خورد. آن زمان هنوز مقابله به مثل را بلد نبود. هاشمی نماد انقلاب بود، مخالفینش روشنفکر و آزادی خواه. روزنامه ی صبح امروز که مدیر مسئولش آقای حجاریان بود، وقتی هاشمی در مجلس ششم از مشارکتی ها شکست خورده بود با خوشحالی تیتر درشت زده بود "گردش روی مدار سی درجه‌". جو آنقدر سنگین بود که کسی سوال نمی کرد "نفر آخر کیه"، و می پرسیدند "هاشمی کیه!؟ ". هاشمی هم برای انتقام از مشارکتی ها، سال 84 به میدان آمد که نماینده ی مشارکتی ها را که دکتر معین بود شکست دهد. آن زمان فیلم انتخاباتی هاشمی را با من اشک می نگریستم. احمدی نژادی در کار نبود. رقابت معین و هاشمی بود. هیچ کس تصور نمی کرد معین پنجم شود. فاتحه ی مشارکت آن روز خوانده شد. من سرخوش بودم ... 

ناظم مدرسه امّا، اصلا چپی نبود. این هنر آقای حجاریان بود که می دانست چپی ها نمی توانند باهم کار کنند و باید یک موجود بی شخصیت را سرکار  گذاشت. ناظم مدرسه همه چی طلب بود. خودش می گفت معتدل است. من هم آن زمان، از شما چه پنهان، فکر میکردم حداقل این سالم تر از بقیه ست. آن زمان که همه دنبال میکروفون می گشتند که عرض اندام کنند،‌ او با همه موافقت می کرد و همه را به آرامش دعوت می کرد. اوایل خیلی ما را دوست داشت در آن جو سنگین مدرسه. ما هم او را. ولی بعدا برایم روشن شد که سالم نیست. با یکی از بچه ها رابطه ی عجیبی داشت که هرگز نفهمیدم چرا. به او سوالات امتحانات را می داد. من به این قضیه مطمئن بودم ولی نمی توانستم ثابت کنم. او شاگرد اول بلامنازع بود. همه چیز را صد می زد. به طرز کاملا مشکوک و بهت آوری. یکبار بعد از امتحان، یکی از معلم ها او را پای تخته آورد که توضیح دهد مسئله ای را. نمی توانست. هیچ ایده ای راجع به مسئله نداشت. برای من روشن بود که کار ناظم همه چی طلب مدرسه است. ولی بقیه خیال می کردند که نفر اول کنکور می شود. ما می دانستیم که به زودی حقیقت روشن می شود. چندبار به آقای حجاریان تذکر دادم این قضیه را. ولی او از سلامت مجموعه خبر می داد. شاگرد اول مدرسه، قدرت و نفوذ عجیبی داشت. بچه ها از او می ترسیدند. من پیوسته در حال نزاع بودم با او. به دید دیگران موجودی سرکش بودم. سال پیش دانشگاهی، قرار شد برای کلاس مدیر انتخاب شود. او کاندیدا شد، من هم برای خالی نبودن عریضه کاندیدا شدم. رای مخفی بود. با اختلاف بردم انتخابات را. ولی بعد او اعتراض کرد که رای گیری علنی باشد. آقای حجاریان قبول کرد. به شوخی گفت شعارت چیست برای انتخابات،‌ او گفت "اصلاحات". همه دست زدند. مدیر یکی یکی از بچه ها رایشان را پرسید و بچه ها از ترس به او رای دادند. هنوز نصف کلاس نرسیده بود نظرخواهی که انتخابات را برده بود. من معترض بودم امّا سکوت تنها چاره بود و زمان گره گشای. کنکور که نزدیک می شد، من مطمئن بودم که روز حادثه نزدیک است. شاگرد اول مدرسه، کنکور قبول نشد. در کلاسی که شش نفر دو رقمی شدند و مابقی سه رقمی، او اصلا مجاز به انتخاب رشته نشد. ناظم لاپوشانی می کرد که حالش به هم خورده و همه باید با او مهربان باشند. ولی آقای حجاریان می گفت :‌ " ایشان هم آبروی مدرسه را برده هم آبروی مرا ...". فساد سیستم رسوا شده بود.

من از آن روز، وقتی صحبت از انتخاب بین "چپی ها" و "معتدل" ها می شود،‌ یاد مدیر و ناظم مدرسه می افتم ....  

  • ح.ب

آدم باید بگذراند این سال ها را، تا پوچ بودن صحنه ها را از نزدیک لمس کند ... باید دیده باشی آن دوره ای را که آدم های دور و برت همه ی دغدغه شان رتبه ی کنکور و روزنامه ای شدن و المپیاد بوده است. بعد وارد دانشگاه شوی ببینی همه ی صحبت ها راجع به فلان خانم است یا رفتن. خصوصا سال های آخر که سراسر صحبت از اپلای و نمره ی زبان و فلان دانشگاه است. یادم هست یکی از بچه ها که حالا دانشگاه ام آی تی ست، کسی را نشان کرده بود که ازدواج کند. رفت دبی ویزای آمریکا بگیرد، در همان دو هفته آن خانم با دیگری ازدواج کرد. همان صبح که این موضوع را فهمیده بود من کنارش بودم. نمی دانست چه کند. پدرش طلبه بود از قم. خودش هم مذهبی. گفتم که روزگار همین است و باید از آینده گذشته را دید. همین. بعدها در آمریکا با یک خانم غیرمذهبی و بی حجاب ازدواج کرد. خانمی هم که آن زمان می خواست طلاق گرفت و ناپدید شد. این صحنه ها را نمی شد آن زمان دید. فقط از آینده بود که می شد گذشته را رصد کرد.

بعدها صحبت اطرافیانم، دکتری بود و موفقیت های شغلی. و همچنین ازدواج و گاهی هم طلاق. سخت بود وقتی که می دیدم آن ها که تمام مدّت دانشگاه کلاس هایشان را نمی آمدند که با هم باشند، حالا که با هم هستند و کاری ندارند طلاق می گیرند. یکی در گوگل کار می کند حالا و آن یکی در مایکروسافت. روزها کار می کنند و شب ها مست می کنند. که بگذرد. که این لعنتی بگذرد. من پای صحبت بسیاری شان نشسته ام. خوب می فهمم که آنها نمی دانند با چه دارند دست و پنجه نرم می کنند. زندگی را خوب نمی شناسند. چیزی که من اسمش را گذاشته ام "قوانین دینامیک دنیا" .. که یکی از مهمترین هایش اینست که "خواستن" گنجایش "زجر کشیدن" آدمی را بیشتر می کند. آدم های موفق، همیشه درون شان تنها ست. خوشحال نیستند چون از خودشان انتظار بیشتری دارند. به قول هدایت، خوشا آن ها که عقل شان پاره سنگ می برد ...

جلوتر که رفتم، صحبت اطرافیان به بچه دار شدن می رسید و سختی هایش. عکس های پروفایلشان از عکس های خوش آب و رنگ دونفره تغییر می کرد و به عکس های بچه هایشان می رسید. دیگر برای خودشان نبودند آنقدر. دغدغه هایشان بی آنکه لمس کنند به نسل بعد رسیده بود. چارچوب های زندگی یک رده مرگ را به آن ها تحمیل می کرد. بی آنکه لمس کنند. نسل بعدی یعنی زندگی تو دارد تمام می شود. به همین راحتی. چروک های روی پیشانی و اطراف چشم هایشان، به روشنی نشان می داد که این مرگ است که دارد چهارنعل می تازد،‌ نه آن ها ...

بعد صحبت خرید خانه و ملک و باغ و ویلا به میان می آید. یک مدّت هم اینها می شود قوت غالب صحبت اطرافیان. که سرمایه هایشان را استفاده کنند. تمام صحبت ها اینست که آخر هفته را کجا باشند. یا اینکه در باغچه شان چه کاشته اند و چه. این میان مرگ عزیزان هم هست. میبینی گاهی یکی شان به ناگاه سیاه به تن می کند، که پدرش،‌ مادرش از دنیا رفته. چند هفته ای یا چند ماهی می بینی گیج می زند،‌ ولی دوباره برمیگردد به همان صحبت های سابق. می افتد دنبال همین روال های لعنتی. که بچه هایش مدرسه کجا بروند و بعد دانشگاه چه کنند و شغل شان چه می شود و زمین و زمان و الخ ... 

.

.

من همیشه با چارچوب های این چنینی در جنگ بودم. با روال ها. با زندگی. مثلا یادم هست همان روزهای اولی که ایران آمدم،‌ رفتم شاه عبدالعظیم و سراغ قبر گرفتم. ششصد میلیونی می شد. نداشتم. ولی فکرم این بود که خرج دفن و کفنم به گردن دیگران نیفتد. خودم تا زنده هستم کاری برای مردنم کنم. من با گستاخی با چارچوب های زندگی روبرو می شدم و اغلب شکست می خوردم. که به قول مرحوم پهلوانی، طبیعت انسان گستاخی است. راست می گفت. من همواره جنگیده ام با اینکه زخم های روح فرسا خورده ام. حالا هم دارم دوران نقاهت آخرین مبارزه ام را می گذرانم. بهتر که شوم، جنگی را از نو آغاز خواهم کرد ... 

.

.


  • ح.ب