همانقدر که سختی ها و مصائب این سال ها، فهم عجیبی از زندگی به من داده، فرسوده تر و خسته تر از همیشه ام کرده است. اینست که واقعا روز اوّل عید شوق هیچ مکالمه ای را ندارم. نه خطی نه صحبتی نه هیچ. حتی از پاسخ چند خط محبت دوستان و آشنایان نیز عاجزم. عجزی که سرچشمه اش اینست که می دانم این ها همه باری بهر جهت است و هیچ کدام اصالت ندارند. دوست داشتن انسان، موقّت، مشروط و زودگذر است. مگر دوست داشتنی که دلیلش انسان نباشد. سال پیش، یکی از آشنایان نزدیک، که سرآمد خانواده اش بود از دنیا رفت. سی و چند سالش بود و با همین سن کم، نقطه ی ثقل خانواده اش بود. همه طور دیگری او را دوست داشتند. باهوش و باستعداد و کاربلد بود. به قول یکی، "می دانست که هرکاری را باید چطور انجام داد .." نزدیکان می گفتند وزیر و وکیل می شود. از هیچ به همه چیز رسیده بود. دو سال آخر عمرش سرطان عجیبی گرفت. دو سال درد بسیار کشید. طوری برایش بی تابی می کردند که من هرگز پیش از آن چنین صحنه هایی را ندیده بودم. مرگ ش بهتی عظیم بود برای نزدیکانش. انگار هرگز روی خوش دیگر نخواهند دید. به چشمم می دیدم که خانواده اش، حاضر بودند که جای او بمیرند. روز بعد از دفن، همه انگار چندسال پیرتر شده بودند. ولی چند ماه بعد، زنگار زمان نشسته بود و انگار نه انگار. همه دوباره با هم بودند و می خندیدند و گاهگاهی هم خدابیامرزی می فرستادند که ثابت کنند انسان به نسیان زنده است. راست است که می گویند خاک سرد است. همه ی دوست داشتن ها را با خود می برد. من بهتر از همیشه می فهمیدم که انسان دوست انسان نیست. هم مسیر است، هم نوع است و همین. معنی آن عبارت که می گفت یا رفیق من لا رفیق له را لمس می کردم با اعماق جان ...
..
من هر بهار، هر بار که می آید بهتر این معنی گذرا بودن انسان را می فهمم. که وقتی برگ ها دوباره در می آیند، از پس سرما و سوز ِ سختِ زمستان، یعنی انسان هم در حافظه ی دوست داشتنِ انسان نخواهد ماند. روزگار جنس ش زیر و رو کردن و واژگون نمودن احساسات انسانی است. به قول حافظ : " مجوی عیش ِ خوش از دور ِ باژگون ِ سپهر/ که صاف ِ این سر ِ خُم جمله دُردی آمیز است ... ". باژگون یعنی وارونه و ناراست. دُردی آن ته نشین و رسوب شراب است. می گوید حتی آن زلال و ناب ترین لحظات این زندگی هم، که مثل سر خمره ی شراب صاف و گوارا می نماید، تُفاله پرور است. یعنی هیچ عیش خوش این روزگار، اصالت ندارد. تمام دوست داشتن ها هم وقتی غبار زمان روی آن می نشیند، ناخالص است ...
.
.
غلام دولت آنم که پای بند ِ یکی است/ به جانبی متعلّق شد از هزار برست ...