حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

۱۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۱ ثبت شده است

.

" در ایام جوانی به همراه پدرم به نجف اشرف مشرف شده بودم. به شدت تشنه علوم و معارف دینی بودم. با تمام وجود خواستار این بودم که در نجف بمانم و در حوزه تحصیل کنم ولی پدرم که مسن بود و جز من پسر دیگری که بتواند در کارها به او کمک کند نداشت و با ماندنم در نجف موافق نبود. در حرم امیرالمومنِن (ع) به حضرت التماس کردم که ترتیبی دهند که در نجف بمانم و درس بخوانم و آنقدر سینه ام را به ضریح فشار می دادم و میمالیدم که تمام سینه ام زخم شده بود. حالم بگونه ای بود که احتمال نمیدادم به ایران برگردم. به خود می گفتم که یا در نجف می مانم و مشغول تحصیل می شوم و یا اگر مجبور به بازگشت شوم همینجا جان می دهم و می میرم. با علماء نجف هم که مشکلم را درمیان گذاشتم تا مجوزی برای ماندن در نجف از آنها بگیرم به من گفتند که وظیفه تو این است که رضای پدرت را تأمین کنی و برای کمک به او به ایران بازگردی. در نتیجه متوسل شدنم به علماء کاری از پیش نبرد. تا اینکه با همان حال همراه پدرم به کربلا مشرف شدیم. در حرم حضرت اباعبدالله(ع) در بالا سره ضریح همه چیز حل شد و آن التهاب فرو نشست و به طور کامل آرام شدم طوری که هنگام رفتن به ایران حتی جلو تر از پدرم و بدون هرگونه ناراحتی به راه افتادم و به ایران باز گشتم.
در ایران اولین کسانی که برای دیدن من به عنوان زائر عتبات به منزل ما آمدند دو نفر آقا سید بودند. آنها را به اتاق راهنمایی کردم و خودم برای آوردن وسایل پذیرایی رفتم. وقتی داشتم به اتاق برمیگشتم جلوی در اتاق پرده ها کنار رفت و حالت مکاشفه ای به من دست داد و درحالیکه سفره در دستم بود حدود بیست دقیقه ای در جای خود ثابت ماندم. دیدم بالای سر ضریح امام حسین(ع) هستم و به من حالی کردند که آنچه را که می خواستی از حالا به بعد بگیر. آن دو آقای سید هم با یکدیگر صحبت می کردند و می گفتند او در حال خلسه است. از همان جا شروع شد .... "

اتو بیوگرافی .. حاج آقای دولابی ..

.

الا من اتی الله بقلب سلیم ...

..

.

اللهم الرزقنا توفیق الطاعه و بعد المعصیه ..

  • ح.ب
در زندگی دو راهی هایی ست که یا خسر الدنیا و الآخره میشوی، یا خسر الدنیای ِخالی ِ زیاد ... بعد من این دومی رو باید انتخاب کنم امروز ...

..

.

ببینی که آن آشنا دشنه در دستش است و از پشت می زند و خم بر ابرو نیاورم که مبادا زندگی اش از هم بپاشد ... 

.

.

یا رفیق من لا رفیق له .. یا رفیق من لا رفیق له ..

  • ح.ب
.

به هرحال ترکش این همه سال های غربت،

باید یه جوری خودش رو نشون بده تو روحیه ی آدم ...

.

.



  • ح.ب
" ما در همه چیز، فقط «تقریباً» هستیم ... "

آلبرت کامو .. سقوط ...

.

.

پ.ن.1:

عصبانی نمی شوم این روزها. خشم نمی گیرم بر کسی. دشنام نمی دهم. سکوت می کنم. زبانم به تندی نمی گردد. درحالیکه خدایا تو شاهد هستی که به کلامم چنان قوتّی دادی که بر تندی کردن از همه تواناترم .. می توانم در جواب حرف هایشان طوری برخورد کنم که خواب از چشمشان برباید. خدایا به لطافت رحمانیت کلامم بخشیدی، به رحمت رحیمیّه ات سکوت و صبرم بیاموز .. 

پ.ن.2:

خداوند در سوره ی فصلت می فرماید :

" ادفع بالتی هی احسن" یعنی بدی را با نیکی دفع کن ..  "فاذا الذی بینک و بینه عداوه کانه ولی حمیم ": ناگاه خواهی دید که همان کس که میان تو و او دشمنی است، چونان دوستی گرم و صمیمی خواهد شد ..

بعد البته در ادامه ش می آید که :

"و  ما یلقاها الا الذین صبروا و ما یلقاها الا ذو حظ عظیم .. " :  امّا جز کسانی که دارای صبر و استقامتند به این مقام نمی‌رسند، و جز کسانی که بهره عظیمی از ایمان و تقوا دارند به آن نایل نمی‌گردند! ..


..

.

.


  • ح.ب
مرا دردیست اندر دل، که گر گویم زبان سوزد

وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد ... 

..

.

.


  • ح.ب
تازه از سفر رسیده ام .. به دریاهای شمال بودم .. دو قدم مانده به قطب .. شاید شمالی ترین نقطه ای که تا به امروز رفته باشم .. و دریای شمال .. به نحو غریبی .. بی روح و تنهاست ... گرچه به تمام دریاهای دیگر وصل است ولی، انگار با دیگران فاصله ها دارد .. عمیق است و آرام، سرد است و ساکت ..

.

.

.

پ.ن:

شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای

...

..

.

الحمدلله علی حلمه بعد علمه ...



  • ح.ب
از مادرم بپرس
گلویم
شلاق خورده ی کبودی هاست
و مهر سجده ام
مزاری گمنام
زیر ثانیه های نامی حسرت
..

از دیروز بی کسی
تا چشم های امروزی ات
چند قرن حیرت نوری
فاصله دارم؟

...
.
السلام علیک أیتها الصدیقة الشهیدة ، السلام علیک أیتها الرضیة المرضیة ، السلام علیک أیتها الفاضلة الزکیة ، السلام علیک أیتها الحوراء الإنسیة ، السلام علیک أیتها المظلومة المغصوبة ، السلام علیک أیتها المضطهدة المقهورة ...

.
.

از همین گوشه ی دور افتاده ی خاک، به مادرم سلام می کنم ..

  • ح.ب
چند ده سال توی این ده سال گذشته زندگی کرده ام انگار .. که حالا هر آدمی مرا یاد یک آدم دیگر می اندازد، هر اتفاقی مرا یاد یک اتفاق دیگر، هر روز مرا یاد روزی دیگر ...

.

.

خلاصه ی معرفت اینست که مرنج و مرنجان ..

.


  • ح.ب
هوای اینجا را دوست دارم ..

بعد از دو روز که آفتابی ست و گرم، و به نحو مطبوعی خوش عطر و مدیترانه ای، یک آن امروز میشود تگرگ و باد و باران .. طوری که تمام مسیر راه را باید دانه های درشت تگرگ را جارو کنم از روی تنم .. بادهای بی طرف، ابرهای سر به زیر و تار، و آسمانی که خورشید را گم می کند گاهی ..

..

.


...

  • ح.ب
" یکی از روزهای پاییز سال 1356 بود. ملاقاتی ها مقدار قابل توجهی سیب آورده بودند. بند ما به «بند ابدی ها» معروف بود و در مقایسه با سایر بندها که زندانیانی با محکومیت های کمتر داشت، از برخی آزادی ها نظیر در اختیار داشتن چراغ خوراک پزی نفتی و... برخوردار بود. آن روز تصمیم گرفته شد سیب ها را تبدیل به مربا کنیم- گفتنی است که معلوم نیست به چه علت، تهیه کمپوت آزاد ولی تبدیل آن به مربا ممنوع بود! و جیره کتک داشت- آب را در دیگ بزرگی جوش آوردیم و شکر را درون آن ریختیم، تابعد از آن که به اصطلاح قوام آمد و غلیظ شد، سیب ها را به آن اضافه کنیم و به شدت مراقب بودیم مبادا سرکار مرادی که آن روز وکیل بند بود سر برسد و متوجه ماجرا شود. نگارنده و برادر عزیزم آقای دکتر خسرو صادقی آن روز نوبت کارگری بند داشتیم و مشغول کار بودیم. وقتی شکر را درون آب جوش ریختیم متوجه ذرات ریز آشغال شدیم که روی آب آمده بود. هیچکدام تجربه مرباپزی نداشتیم و نمی دانستیم که باید با این آشغال ها چه کنیم. در همین حال، سرکار مرادی از راه رسید و با نگاهی مشکوک به نگارنده و دکتر صادقی نگریست و پرسید؛ دارید چیکار می کنید؟ گفتیم؛ داریم کمپوت درست می کنیم. با تردید گفت؛ مبادا مربا درست کنید؟ پاسخ منفی بود. برای اطمینان نگاهی به درون دیگ انداخت و با تعجب گفت؛ چرا آشغال ها را جدا نمی کنید؟ پرسیدیم چه جوری؟ مگر می شود با قاشق و ملاقه آشغال ها را بیرون آورد؟ خیلی طول می کشد و زحمت زیادی هم دارد. سرکار مرادی پوزخندی زد و بلند بلند گفت؛ اینارو باش! بلد نیستند چند تا آشغال رو از دیگ بیرون بندازند، اونوقت می خواهند اعلیحضرت همایونی رو از تخت پایین بکشند! از قیاسش خنده مان گرفت! پرسید تخم مرغ دارید؟ برایش آوردیم، تخم مرغ را شکست، زرده آن را به دکتر صادقی داد و گفت؛ بده شریعتمداری بالا بکشه که قوی بشه! و بعد سفیده تخم مرغ را درون دیگ آب جوش انداخت، سفیده بلافاصله منعقد شد و در حال انعقاد همه آشغال ها به آن چسبیدند. سفیده را همراه با آشغال ها بیرون آورده و درون سطل زباله انداخت و گفت؛ حالا یاد گرفتید که آشغال های شکر را چه جوری جدا می کنند و دور می ریزند؟ گفتیم باید از شکری استفاده کنیم که آشغال نداشته باشد و سرکار مرادی در حالی که بار دیگر دیگ را معاینه می کرد که مبادا به جای کمپوت مشغول تهیه مربا باشیم، گفت؛ شکر بی آشغال وجود ندارد، هر جا شکر هست، آشغال هم هست. باید راه جدا کردن آشغال را یاد بگیرید .... "

..

.

.

پ.ن: این روزها دارم توی ذهنم آشغال ها را از شکرها جدا می کنم ..

  • ح.ب