سکانس اوّل.
زندگی جایی روی شانه ی کشیش ها اتفّاق می افتاد. با گریه. احساس رها شدن و آزاد شدن از گذشته. من نمی دانم آن مرد چه کرده بود. نمی خواهم هم بدانم. اما می دانم کسی دنبالش نبود جز خودش. این را وقتی در آغوش کشیش بود فهمیدم. خودش را به دست پیرمرد سپرده بود. راحت شده بود. لازم نبود دیگر به گذشته فکر کند. کشیش خودش را از او گرفته بود. و مرد آرام می گریست ..
سکانس دوّم.
به سرمای بهار هم عادت کرده بودم. دیگر هیچ چیز نه آنقدر آزرده م می کرد، نه مشغول می داشت و نه خوشحال. خودم را به دست زندگی سپرده بودم. زندگی مرا دوست داشت. من خودم را به سختی. و چقدر دوست داشتن ِ کسی که خودش را باور ندارد، سخت ست ...
سکانس سوّم.
چای با شیر باید نوشید و دعا کرد و دوست داشت و راه رفت و همین ...
سکانس چهارم.
مهمانی های شلوغ حالم را بد می کند .. خصوصا وقتی فضای بین آدم ها، با مکالمات بی فایده و لغو پر می شود. و خصوصا که نیست یکی که بر کند زمزمه ی قلندری ..
سکانس پنجم.
سیاست را دوست دارم. علیرغم اینکه غریب افتاده ست در دست نا اهلش. ولی من آن را دوست دارم. بسیار موجود ظریفی ست. در دست آدم های کال، به رنجوری می افتد. درست و راست و سدید باید آن را در دست گرفت. فخذها بقوة ..
سکانس آخر.
" قفس گشودی ام و اختیار بخشیدی
همین که از قفست پر زدم، زمین خوردم ... "