سی و چند سالگی ها سنّی است که تاثیرات کارهای گذشته کم کم در انسان نمودار می شود. حتّی جزئی ترین و بی اهمیّت ترین آن ها. مثلا من این روزها تاثیر بازی های کامپیوتری را که در کودکی انجام می دادم در خودم می بینم. سر پیچ ها، گاز می دهم. مدّتی پیش نزدیک بود ماشین را چپ کنم وقتی از خروجی سئول به چمران می رفتم. اگر در آن بازی ها، سر پیچ گاز نمی دادی همه از تو سبقت می گرفتند. من عادتم شده حالا. که سر پیچ ها گاز می دهم. هم در خیابان. هم در زندگی ام ...
.
.
می خواستم از زبان کسی که شاید بیست سال تمام علی الاغلب شاگرد اوّل بوده است، به کسانی که این روزها از نو به مدرسه می روند بگویم که من از تک تک روزهای مدرسه متنفرّ بوده ام. همیشه از اوّل مهر به عزا می نشستم تا آخرین امتحان خرداد. دلیلش هم به طور عمده این بوده است که محیط مدرسه بیش از هرچیز دیگر برایم تحقیر کننده بود. موهای تراشیده، ناطم، زنگ، صف های خط کشی شده، تمرین های تکراری بی فایده و مسائلی ازین دست. که بسیار است. ناظم دبستان ما چوب به دست می گرفت و بچه ها را با چوب به صف می کرد. سر صف موها و ناخن ها را چک میکرد. بزرگترین درسی که من در طول آن دوازده سال کذایی گرفتم این بود که تا دیر نشده باید ازین محیط خودم را خلاص کنم ...
روز اوّل دانشگاه برایم بهشت بود. آزادی محض. کسی نبود که بگوید کجا برو و کجا نرو. چه درسی بگیر و چه درسی نگیر. نظم و انضباط به نحوی کاملا محرمانه و زیر پوستی برقرار بود. من آنقدر به این محیط در روزهای اوّل نامانوس بودم که نمی دانستم می توانم بین کلاس ها از دانشگاه بیرون بروم! تا این اندازه. بعدها که مرزهای اختیار را شناختم، دانشگاه شریف هم برایم محدود شده بود. ولی همیشه آن لذّت گذار از مدرسه به دانشگاه در ذائقه ام هست ...
.
.
زین جان ِ پر از وهم ِ کژاندیشه گذشتیم
از مدرسه و کاغذ و تکرار رهیدیم
..
.