هم این که می گوید "تو نشسته ای کجای ماجرا" حقیقت است، هم آنکه به "گریه های بعد ازین" می گوید: "خاطرم نمانده شهر من کجاست". به آن امید که "خدا کند بغل مگر مرا" .. خودت را به آغوش خدا بیاندازی از آن همه درد. باید آن "صبح رفتن" را سال ها چشیده باشی تا این را بفهمی. اینکه "ز ما فقط رهی است که مانده پشتِ سر". کاش فقط آن یک تک مصرع "شب .. چرا می کُشد مرا" را درست تر می خواند که "چرا می کِشد مرا". نه می کُشد. شب رفتن یک تنهایی و غربت خاصّی است در وطن. می کشاند انسان را به اعماق خویش. نه می کُشد، نه می گذارد.
.
.
.
جای زخم، زخم اگر بیفتد دیگر جای ش نمی رود. شانس بیاوری جایی باشد که بشود با چیزی پوشاند ...
.