"نمانده در دلم دگر توان دوری/ چه سود ازین سکوت و آه ازین صبوری ...
تو ای طلوعِ آرزوی خفته در باد/ بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد ... "
.
.
بخوان مرا .. گر بخوانی پادشاهی و برانی بنده ایم ...
.
.
"نمانده در دلم دگر توان دوری/ چه سود ازین سکوت و آه ازین صبوری ...
تو ای طلوعِ آرزوی خفته در باد/ بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد ... "
.
.
بخوان مرا .. گر بخوانی پادشاهی و برانی بنده ایم ...
.
.
بایزید بسطامی را در آن اواخر سائلی پرسید: چندسال از عمر شما میگذرد؟ گفت چهارسال. سائل برآشفت که شما که شیخ کهن شدی و چهار سال؟؟ پاسخش با اسف گفت که آری. ایّام هجر و غفلت را کسی به حساب عمر نگذاشت! روز فراق را که نهد در شمار عمر؟ ...
..
.
پ.ن: سی و هشت سال اسمی دیروز تمام شد. در خلوت و آرامش. کسی بی آنکه بداند وارد اتاق شد و به بهانه ای دسته گلی زیبا آورد. فهمیدم از طرف خداست. آن زمان که هیچ کس حواس ش به تو نیست، خدا که هست. آن زمان که برای همه نقش و نگار و پیرایه بر وجودت بستی، اوست که بی پیرایه با تو هست. چنان شعفی دست داد که خودش شاهد است.
.
.
دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد
بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر
...