حبذا ...
سه شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۰، ۰۹:۵۵ ق.ظ
گفت: "نمیدونم ... این روزها انگار
نمیتونم منظورمو برسونم. فقط نمیتونم. هروقت میخوام چیزی بگم، غلط
فهمیده میشه. یا این جوره، یا آخرش طوری میشه که خلاف نظرمو میگم. هرچه
سعی میکنم درستش کنم، بیشتر گند میزنم. گاهی حتی یادم نمییاد اول چی
میخواستم بگم. انگار تنم دونیم شده و نصفش دنبال نصف دیگهش دور ستون
بزرگی میچرخه. هی دورش میدوم. اون نصفهی دیگه کلمات درُستو در دسترس
داره، اما هیچوقت بهش نمیرسم."
هاروکی موراکامی ...
.
.
پس فردا برای ششمین بار در شش ماه گذشته، اسباب کشی دارم ! .. که به یک خانه ی جدید بروم ... منظورم از اسباب همان دو تا چمدان بیست و هفت کیلویی ست که 5 سال پیش از ایران بردم آمریکا و الخ .. و اصولا من آدمی هستم که همیشه دارم می رم .. از یک کشور به کشور دیگر، از شهری به شهر دیگر، از خانه ای به خانه ی دیگر ...
.
.
بی قرار تو ام و در دل تنگم گله ها ست ...
- ۹۰/۰۸/۱۰
از سمک تا به سمایش کشش لیلا برد
من خسی بی سر و پایم که به سر افتادم
او که می رفت مرا هم به دل دریا برد...
از علامه طباطبایی