جانا چه گویم، شرح فراقت ...
سه نیمه شب است که کتاب را تمام کرده ام. شانه هایم از شدت بغض و گریه می لرزند. لب هایم هم. کتاب را شهریار دو روز پیش در مسجد شهر منچستر به من داد. نیمه های شب بود. من داشتم کتابی در آواشناسی قرآن می خواندم و او هم در نور کم این کتاب را. و اشک می ریخت. چشمش به من افتاد، آمد بالای سرم و کتاب را گذاشت کنارم. دفتر خاطرات یک شهید است از روز اعزامش تا زمان شهادتش. حتی زیر ترکش و خمپاره هم گاهی یادداشت هایی کرده ست. آنقدر صمیمی و صادقانه و در عین حال عمیق است که پیش چشمم تمام کتاب های دیگر، حقیر و پست آمد ..
دلم می خواست می توانستم از همینجا کتاب را برای محمد و وحید پُست کنم .. بالایش هم بنویسم : اللهم الحقنا بالشهداء و الصدیقین ..
راستی یادم رفت از شهریار و علی بنویسم. که هرچه بیشتر می گذرد، از آن ها بیشتر خوشم می آید. از صفای ضمیر علی، و صمیمیت شهریار. و اینکه چقدر در خلوص عمل از من جلوترند .. دیشب فکر می کردم که اگر جبهه ای بود و جنگی بود، کدام از ماها حالا صف اول خط بودیم .. و احساسم این بود که علی و شهریار کیلومترها از من جلوترند .. کیلومترها .. که فرمود : " السابقون السابقون .. اولئک المقربون ... "
.
.
- ۹۰/۱۱/۱۱
التماس دعا