Title-less
پنجشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۰، ۰۱:۴۲ ب.ظ
" نگران بودم، نگران برفی که توی جاده ها می آمد و کسی نمی
فهمید فرمان توی دست های من لیز می خورد . چه هنگام رفتن در دشت های برف گرفته ی
جاده ی قزوین رشت ، چه در هنگام بازگشت در پیچ و خم های تند جاده ی چاولس نگران مرگ
بودم . بین دو نگرانی مرگ نگرانی های دیگر تمام سفرم را پر کرده بودند . هیچ خوشی
در سفر نبود که تهدیدی مدام بیخ گوشش نباشد . دوستی هایمان تا دشمنی فاصله ای
نداشتند ، محبت هایمان تا کینه ، خنده هایمان تا گریه، زندگی مان تا مرگ، فراغتمان
تا نکبت، جشنمان تا عزا، جیبمان تا فقر، همدلی هایمان تا سوء تفاهم . سلامتمان تا
شکستن . نگران بودم . بین دو مرگی که لیز می خورد و فرمان نمی برد. بین دو مرگی که
ترمز نمی گرفت و بازی می کرد. بین دو مرگی که ریز ریز می بارید و چشم ها را کور و
خسته می کرد. بین دو مرگی که زنجیر چرخی در کار نبود تا مهار شود. بین دو مرگی که
توی ذهنم خاطره ی کشته شدگان جاده ی چالوس را رژه می برد. سر هر پیچ بابای یاسر
جلوی چشمم می آمد . توی جاده چالوس کشته شد . من در تمام طول سفر نگران بودم جز
پیچ و خم های غروب جمعه ی جاده ی کندلوس . سوره ی حشر تلاوت می شد. ملک از آن کسی
بود که جای نگرانی باقی نمی گذاشت ... "
..
.
- ۹۰/۱۱/۱۳