بهار اما از مرگ می گوید ..
چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۱، ۱۰:۳۳ ب.ظ
قدیمی ها می گفتند باید توی خانه، مرغی پرنده ای چیزی داشت که اگر مرگ ِ ناگهان سراغ زندگی آمد، به اینها بگیرد و از سر آنها بگذرد ...
من اما، این میان، انگار دلم را گرفته ام دستم، که هی مرگ می آید و می میراند این دل را .. و من مانم مدام .. که بمیرم؟ بمانم؟ بگریم؟ بمویم؟ ..
.
.
" پس از تو نمونم .. برای خدا ... تو مرگ دل م را ببین و نرو .. "
.
.
پ.ن:
راستش اینست که من از سکته ی ناگهان، از مرگ روی تخت بیمارستان، از سقوط و تصادف و آتش سوزی، از مرگ برای هرچه غیر خدا باشد می ترسم ... من دوست دارم وقتی به مرگ می رسم، با افتخار آن را پذیرا باشم .. دوست دارم مثل آن ها که دوست شان دارم ازین دنیا بروم .. دعا می کنم به نقطه ای برسم که مرگ را بغل کنم ..
" مرگ اگر مرد است آید پیش من .. تا کشم خوش در کنارش .. تنگ ِ تنگ .. "
.
.
- ۹۱/۰۱/۰۹
من هم همین الان همین ارزو رو از قلبم گذروندم