حبذا ..
دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۸:۵۰ ق.ظ
سه روز ست که لندن بودم. شلوغی لندن، مرا یاد آشفتگی تهران می اندازد. خیابان ها و آدم ها، انگار همیشه به جایی می روند که هرگز به آن نمی رسند. وقتی به شهر خودم بر می گردم، تنهایی مطبوعی به ذهنم می رسد. توی هواپیما به این فکر می کنم که آرامش یک آدم مراحلی دارد مثل برخاستن هواپیما .. اول باید از روی زمین به زحمت بلند شوی. با تمام توان. طوری که بال هایت از شدت فشار، به لرزه می افتد. از هجوم و همهمه ی آدم ها باید خلاص شوی. بعد باید اوج بگیری. بالا و بالاتر. از آن بالا باید به آدم ها، به شهرها، به دنیا نگاه کرد. همه چیز کوچک و کوچک تر می شود، وقتی اوج می گیری. بعد به بالای ابرها می رسی. طوری که دیگر هیچ از آن پایین را نمی بینی. یک توده ی سفید خنک و نرم از ابر، زیر ذهن آدمی ست. یک آرامش مطلق و محض .. آنجاست که می فهمی ان الانسان لفی خسر یعنی چه .. می فهمی که شلوغی لندن خسران مطلق ست .. آنجاست که می فهمی، الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات ... آنجاست که وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ ... وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ ...
.
.
- ۹۱/۰۲/۱۱
وصف دقیقی بود
پیله سفت است، ضخیم است، و تو تنهایی..
چگونگی شکافتن پیله،
تنها تفاوت تو با دیگری است.
یا علی(ع)