با ما به جام باده ی صافی خطاب کن ...
بعد از چند سال حالا با او حرف می زنم. از گذشته می گویم. از آن مکالمات دو نفری توی مسجد دانشگاه. از آن اذان ظهر تا اذان مغرب. نشسته بودیم کنار آن حوض سفید. روبروی آن گنبدی که نبود. او درد داشت، من سوال. شاید هم بر عکس. حرف زدن با او را دوست داشتم. شاید جزو معدود دیالوگ هایم بود که من بیشتر شنونده می شدم. او حرف داشت. حدیث داشت. دیروز می گفت، آن حدیث شریفی که عصر آن حادثه در آن سال های دور بر تو خواندم را یادت هست؟. یادم نبود. دوباره برایم خواند که :
" من اخلص لله اربعین صباحا، جرت ینابیع الحکمه من قلبه الی لسانه ... "
هرکه چهل صبح خالص برای خدا قدم بردارد، منابع حکمت از قلبش بر زبانش جاری می شود .. ینابیع الحکمه .. چه درست ست این .. می گفت سراسر این سال ها نشد چهل صبح برای خدا خالص شویم. همینست که حالا تو از من می پرسی، دور روزگاران را چه شد ؟ ..
.
.
پ.ن: عکس مسجد دانشگاه را گذاشته ام اینجا. که بدانی مهمترین روزهای آن سال ها بین این حاشیه ی سفید حوض و رواق ها می افتاده ست. من اکثر ساعت ها درین خنکای رواق ها با تو حرف می زده ام .. با تو که حالا از من می پرسی، دوستی کی آخر آمد، شهر ِ یاران را چه شد ؟ ...
..
.
- ۹۱/۰۳/۰۵