بی تو هستم چون زمستان، خلق از من در عذاب ...
حقیقت اینست که حالا از هر جمع بالای چهارنفر که بر می گردم، احساس بیقراری می کنم. احساس خسارت. مثل کسی که نماز صبح ش قضا شده باشد. حالا هم که از مهمانی یکی از بچه ها که برای خداحافظی گرفته ست برمی گردم، خودم را توی اتاق کارم حبس کرده ام و قرآن را بلند کرده ام، و پنجره را هم باز گذاشتم ام که باد به صورتم بخورد که حال و هوایم بهتر شود ..
یکی از بچه ها امروز می گفت که فلانی، ناگهان توی این دو ماه خیلی پیر شدی .. به نحو ملموسی .. سکوت کردم .. راست می گفت .. گفتم که خسته ام .. از چیزهایی که گفتنش هم حتی مقدور نیست .. سکوت شد .. سکوت ..
..
.
وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ بِمَا یَقُولُونَ ... و ما می دانیم که سینه ات از آنچه آنان می گویند تنگ می شود ... فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَکُن مِّنَ السَّاجِدِینَ .. وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّىٰ یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ ...
- ۹۱/۰۳/۰۵