سی ساعت ِ آخر (1) ..
تا نیمه شب پیش بشیر بودم. تسنیم که حالا دیگر شش روزش ست، بیدار می شود و در آغوش بشیر ما را می نگرد. مثل پدرش، سیمای پاکی دارد .. و مزاجه من تسنیم .. و چشم های زیبایش چشمه ی معرفت ست .. و عینا یشرب بها المقربون .. سه و نیم شب بشیر را وداع می گویم تا بتوانم کمی استراحت کنم. خستگی طاقتم را طاق کرده ست .. کاش می شد اندکی خواب به چشمم بیاید .. غافل اما .. تا خنکای صبح سرگرم فکرهای درهم َم هستم ... آفتاب که می رسد، به سمت اداره ی گذرنامه می روم با علیرضا. سپس می روم دانشکده ی روانشناسی دانشگاه تهران. دو ساعت با حاج آقای اژه ای گپ می زنم. بحث می کنم. جدالی نابرابر. کلماتم توی فضا سخت و تاثیرگذار می نشینند. ناخودآگاه طوری پیوسته می آیند، که شبیه سمفونی اعتراض می شود. سکوت به التماس می آید. حاج آقا نمی داند با قیافه ی مهربانم برخورد کند یا سخن سختم .. از آنجا می روم میدان فردوسی. بیش از یک ساعت با مدیر کل امور دانشجویان خارج از کشور حرف می زنم. او بیشتر می گوید اینبار .. و من خوب سعی می کنم خط و ربط موضوعات را بفهمم. دکتر به حرف هایش طوری مسلّط ست که آدم به وجد می آید. میان حرف، از من می پرسد ... بحث را بدون هیچ ظرافتی عوض می کنم. تا پارکینگ همراهم می آید تا بدرقه ام کند را. در تمام ساختمان شاید تنها کسی هستم که برگه ای دستم نیست تا امضایش کند. چیزی ندارم که چیزی بخواهم .. و چیزی را امضا کند، کسی برایم ... نماز ظهر را در مسجد وزارت خانه می خوانم. اولین باری ست که مکبّری را می بینم که تسبیحات حضرت زهرا علیهاالسلام را می گوید "تسبیحات خانم زهرا .. ". اصالت و شکوه از مکبّرها رفته بود. از آنجا به سمت مدیریت بانک پاسارگاد می روم، تا مدیرعامل بخش سرمایه گذاری و انرژی اش را ببینم. حوالی ساعت سه، یک ساعتی در کافه نُت با کسی دیدار می کنم. طوری گیجم که کلماتم لابه لای حرف هایم گم می شود. از آنجا پیش پویا می روم. و باهم می رویم دانشکده ی ریاضی شریف که کسری را ببینیم. تنها کسی ست که فکر می کنم بتواند راجع به مسئله ام فکر کند. نماز عصر را مسجد دانشگاه شریف می خوانم. فضاها یادآور درام ِ تلخی ست که هیچ خوش ندارم به یاد بیاورمش .. کاش یک روز از نو با دانشگاه شریف روبرو شوم .. کاش .. از آنجا می آیم زعفرانیه، انجمن بین المللی دفاع از حقوق کودک .. پویا هم با من می آید. سه ساعتی با مدیرش حرف می زنم. از زمین و زمان و نامردمان. می خواهد ثابت کند که دیگر مردی روی زمین نمانده ست. و البته انگار تنها یک مرد را می شناسد. و کتاب شرح اسم، که زندگی نامه ی آیت الله خامنه ای ست را به ما هدیه می کند .. تا ابد مردترین باش و علمدار بمان، با تو ام ای یل ِ نام آور ِ باقی مانده .. از ترافیک به سمت خانه فرار می کنم. میان ماشین ها، احساس همیشگی را ندارم. این روزهای آخر با ترافیک تهران هم میانه ام خوب می شود گاهی. علیرضا شام مهمان ماست. دو ساعتی حرف می زنیم. از پروژه های نفتی کشور. از خاتم الانبیا و خاتم الاوصیا و دوستان دور یا نزدیک. توی ایوان می ایستیم و باهم تهران را می نگریم. تهران ازین بالا کودکانه به نظر می رسد. و همه چیز انگار بازیجه ست. ساعت یازده شب می روم پیش بچه های انجمن اسلامی لندن، که این روزها تهران هستند. از استراتژی های بازگشت به صحنه صحبت می کنیم. تصویری که از آینده ی سیاست ایران می بینم، با آنها متفاوت ست. و خدا کند که تصویر آنها درست باشد .. ساعت دوازده و نیم شب، توی هتل ارم، با کانون فیلمسازان مستقل بین المللی گعده ای داریم. مجموعه ی توانمندی ست با محوریت اسلام در سینما. از بین آدم های توی جشنواره، فقط شان استون که به تازگی مسلمان شده ست برایم آشناست. همه از تشکیل یک اتاق فکر و اینها می گویند. بشیر مرا معرفی می کند. طوری مبالغه می کند در آشنایی، که شک نمی کنم کس دیگری را دارد توضیح می دهد. یک چهره ی هنری ِ پر اثر ِ مشهور را به تصویر می کشد. سه چهار خطی بیشتر حرف نمی زنم. اما حس می کنم توی همین چند دقیقه تمام نگاه ها را جذب کرده ام. با یک ضرب آهنگ درشت، از بیداری اسلامی می گویم و لزوم سرمایه گذاری بیشتر روی آن. جمع را تسخیر کرده ام انگار. زود فرود می آیم. خستگی دیگر امانم را بریده ست. تا چهار صبح، به صحبت هایشان گوش می دهم. حوالی صبح به خانه می رسم . . .
- ۹۱/۰۶/۱۵