سی ساعت ِ آخر (2) ..
بشیر و پویا پیشنهاد دادند که مرا تا فرودگاه ببرند .. پویا خلاف همیشه که ساکت و غمگین ست، موقع رفتن من خودش را شاد و سرحال و شاداب نشان می داد .. و این بیشتر آزارم می داد .. پویا آشنای این مسیر بود و می دانست آداب ِ شب ِ رفتن را .. که چه ها می کند با آدمی .. نه می کُشد و نه می گذارد .. بشیر که از دیدار "آقا محسن" می آمد، با چشمانی خسته تر از همیشه به وداع ایستاده بود ... کتاب "قیدار" را برایم هدیه آورده بود .. خوب می دانست که من اخیرا رابطه ام با امیرخانی خوب نیست .. و دیگر مثل سابق، حوصله ش را ندارم .. برایم نوشته ست :
" باز امروز
شهرِ دوازده میلیون و هفت صد و نود شش هزار و پانصد و چهل و سه نفری تهران / خالی ست ...
بس که در سفری ! .. "
فاصله ی خانه تا فرودگاه، مثل شب های اول قبر ست .. تصاویر مختلفی را پیش چشمت می آورد .. از خوب و بد ِ راهی که خواهی رفت .. از حرف ها و آدم ها و اتفاق ها .. از آن دو جمله ی آخر نازنین پدر که انگار خودش هم فهمید بهم ریخت مرا و می خواست ملایم ترش کند و مگر می شد؟ ... از آن تسبیحی که مادرم با اشک دعایی خواند بر آن و آوردم با خود و مگر می شد؟ .. یا مادربزرگم که موقع رفتن بر خلاف همیشه به من می گوید " دعایم کن! .. ". آخر همیشه رسم بود که او بر ما دعا می خواند ولی اینبار ... مگر میشد؟ .. به قول کسری، "ثانیه های چگالی بر من می گذشت " .. به پویا می گفتم : " کاش یکی بیاید که وقت رفتن نرود ". و او سکوت سختی کرد ...
فرودگاه مثل همیشه ی خدا بود. بی هیچ تغییری .. ده سال ست که فرودگاه ها تکان نخورده اند .. سرحال و قبراق .. بر عکس "من" که از جوانی رد می شوم، پدرم از میانسالی، و مادربزرگم از کهنسالی .. فرودگاه ها، مثل همیشه آسان می بردند و سخت می آوردند .. بی هیچ احساسی .. و ما که عروسکان ِ کوکی ِ یک تقدیر هستیم شاید .. در دلم می گویم، یک روز برای همیشه بر می گردم و از تمام فرودگاه ها انتقام می گیرم .. عاقبت روزی ازین همهمه بر خواهم گشت .. ولی آیا .. اما .. مگر میشد؟ ..
جلوی چشمانم تار ست .. خدا می داند چند ساعت ست که خواب به چشمم نیامده ست .. خدا می داند .. چشمانم تار ست و نمی دانم از خستگی ست یا اثر این بغض و اشک ِ فروخفته ی همیشه .. پویا تا حوالی صبح ماند، مگر اینکه مشکلی پیش بیاید و برگردم .. اما دریغ .. به قول آن عزیز " کاش برف سنگینی بیاید امشب و شاید .. ". ولی شهریور ست اما ... مگر میشد؟ ..
فرودگاه ساکت بود .. رخوت غریبی داشت امشب .. چهار ساعت از شب رفته بود و مسافران مقابل گیت ها خوابشان برده بود .. تا نوبت ِ پرواز شود .. من اما جز نوشتن هیچ آرامم نمی کند .. توی دفترم، شعری از فاضل را می نویسم که :
" به دنبال کسی جامانده از پرواز می گردم !!
مگر بیدار سازد غافلی را .. غافلی دیگررر ... ! "
..
.
- ۹۱/۰۶/۱۹