از عمر می گذشت ..
پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۱، ۱۱:۰۱ ق.ظ
دوباره خانه ام را عوض کردم ... شماره موبایلم را هم .. مثل آدمی که تحت تعقیب باشد ... آمده ام جایی میان درخت ها .. قرارها .. انتظارها .. و هر از گاهی یک قطار از مقابل شیشه ی اتاقم رد می شود .. شاید هر بیست دقیقه ... با هرکدام شان، ذهنم به جایی می رود و با دیگری باز می گردد .. یکی مرا به آینده می برد و دیگری مرا به گذشته بر می گرداند .. ساعت ها دو اسبه به سی سالگی می تاختند .. و من هنوز در خودم قابلیت شروع مرحله ی بعد زندگی ام را نمی بینم ...
"گر تو نگیریم دست .. کار من از دست شد
زانکه ندارد کران وادی هجران من ..
هم نظری کن ز لطف .. تا دل ِ درمانده را
گو که به پایان رسد .. راه ِ بیابان من .. "
.
.
بعد التحریر: وزن این شعر عطار، چقدر شبیه همین حرکت قطار ست ... نیست؟
- ۹۱/۰۶/۳۰
و من هنوز ...