از زندگی که نمی کنیم ...
یک دانشجوی جدید به گروه مان اضافه شده .. اهل مصر ست .. عربی را با لهجه ی نرم حرف می زند .. پر از انرژِی .. گل می آورد، چای با لیموی تازه درست می کند .. قهوه با شیر و شیرینی گاهی .. سالاد می آورد با پر ریحان بنفش .. دفترهای کارش را خط کشی می کند، روی میزش را گردگیری و ضدعفونی می کند .. نشاط ِ محض ست .. وقتی باران می آید از پشت شیشه ذوق می کند و عکس می گیرد .. آفتاب هم که میشود شکر می گوید و در رنگین کمان غرق می شود .. تعریف ِ زندگی ست ..
ما آن طرف اما حسرت هستیم .. ما .. ما سال های آخر ِ یک آه هستیم .. خسته .. بی حوصله .. پشت مونیتورهایی که از صاحب ش کلافه اند .. ما خس خس ِ ثانیه های آخر سال هستیم .. مثل تابوتی که به گورستان می برند .. قهوه اگر می خوریم، برای بیدار ماندن .. شِکر برای اینکه شام را فراموش کنیم .. باران هم بهانه ی نوستالژی ست .. ما بر عکس این دانشجوی جدید که وقتی مادرش زنگ می زند و از خوشی ِ تعریف اتفاقات روز نمی داند چه بکند، سکوت ِ پشت تلفن هستیم .. باور نمی کنی که شاید چند هفته ست که حالا با پدرم و مادرم حرف نزده ام .. با وحید و محمد هم .. جز یکی دو خطی که توی جی تاک برای هم می فرستیم گاهی .. محمد نوحه می فرستد، وحید آیه ی قرآن .. جزین حرفی نداریم آخر .. اینقدر دور افتاده ایم که سر در نمی آوریم از روزگار هم .. هفته ی پیش کسی توی فیس بوک برایم نوشته بود که شما دوری هم را به چه امیدی تحمل می کنید؟ برایش نوشتم " به امید ِ معاد جسمانی ..". والله راست گفتم .. به یاد بیوگرافی آیت الله مشکینی .. آنجا که از تبعید و دوری از زن و فرزند نوشته بود ..
..
.
دوست داشتم امروز برایش می نوشتم :
حباب وار برانداز از نشاط کلاه
بوَد که ...
..
.
- ۹۱/۰۷/۱۰
ما خس خسِ ثانیه های آخرِ سال هستیم ..
ما سکوتِ پشت تلفن هستیم ..
.. جزین حرفی نداریم آخر ..
ما " به امید معادِ جسمانی .." هستیم ...
.
بُوَد که پرتو نوری به باغِ ما افتد؟ ..
بُوَد؟ ..
.