لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی تبارکت تعطی من تشاء و تمنع الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی الیک لدی الاعسار و الیسر افزع الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا بنون و لا مال هنالک ینفع ...
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید او را چنان فنای خدا بی ریا کشید حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت این بند را جدای همه روی نیزه ساخت "خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود" اوکهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ... پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ... خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ... شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچکس شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...
جواب این بنده خدا را میدادین چه میشد؟ (اگر تو دلتان می گوئید به تو چه مربوط آخر سر پیازی یا ته پیاز یا اصلا مگر نماینده دفاع ار حقوق خواننده هایی میگویم هیچکدام فقط از سوالهای بی جواب مانده متنفرم )
در میدان جنگ
آن زمان بارد
به رویم تیغ و سنگ
امتحانم کن
که چون عاشق شدم...
بی کفن
بی سر
تو را لایق شدم...
مهر تو
گردد به جان من فزون
چون بینم
کودکانم غرق خون
کو قیامت؟
تا تماشایم کند...
کو توانی؟
تا که حاشایم کند...