کز خیال ِ خوش دلان چون غم فراموشیم ما ..
آه ازین ذهن ِ حسّاس ِ ویرانگر ما ...
دیشب خواب دیدم که پدرم مرا برده ست به گذشته و دارد سرگذشت ما را برایم می گوید .. صحنه ها یکی پس از دیگری جلوی چشمم می آمدند .. خودم را، وحید و محمد را در گذشته می دیدم .. حتی خودم را هم بغل کردم .. گفتم " کوچولو یواش بدو نخوری زمین .. که سرت نشکنه یه وقت .. ". اون لحظاتی بود قبل از آنکه اولین بار سرم به زمین بخورد و بشکند .. توصیه های من از آینده، به درد ِ گذشته ام نمی خورد .. همچنان سریع می دویدم .. وحید و محمد را هم بغل کردم .. محمد گله می کرد .. که بگذارم زمین بروم .. وحید با آب و تاب یک ماجرا را توی بغلم توضیح می داد ..
دیشب خواب دیدم که پدرم زندگی را برایم توضیح می داد .. آن صحنه هایی که هیچ وقت نفهمیدم .. مثلا عکسی که پدرم با برادرش(که حالا در آمریکاست) انداخته بود .. و عکس به صورت یک ویدئو شروع کرد به حرکت کردن .. پدرم دوازده سالش بود، عموی ام شاید ده سالش .. من و پدرم از آینده این تصویر را می دیدیم با هم .. داشت برای عمویم آهنگی می خواند که : " دارم غم جانکاهی .. شب های سیاهی .. دور از رخ ماه ای .. نه یاری و دلداری .. "
دیشب، خواب دیدم که مادرم مرا می نگرد .. نه از حالا .. که از گذشته ام به من می نگرد .. و من چقدر نگاه ِ مادرم را دوست داشتم وقتی اینطور مرا می نگرد .. نگاه مادرم تعریف مهربانی بود، نگاه ِ پدرم تعریف ِ عبرت .. و این هردو تصویری از خواب ِ دیشب ساخته بود با مضمون برجسته ی "حسرت " ..
...
.
.
ما هیچ ازین عالم نمی دانیم .. هیچ .. و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا ...
- ۹۱/۰۹/۲۸
زندگی کاروانیست زودگذر آهنگی نیمه تمام تابلویی زیبا و فریبنده میسوزد و می سوزاند و هیچ چیز در آن رنگ حقیقت نمی گیرد جز محبتها و خاطره ها ....
..
من می گویم:
محبتها و خاطره ها فقط مثل یک خواب شیرین می مانند مثل یک رویای دور غیر قابل دسترس تکرار نشدنی اما در عوض این تلخی ها و رنجها و دردها هستند که واقعیت حضورشان را بیرحمانه هر لحظه هر کجا فریاد میزنند در بیداری از زندگی سیرمان می کنند خوابمان می کنند که خواب را دریابم که در ان دولت خاموشی هاست ...
در خواب کابوس می شوند از ترس بیدارمان می کنند دوباره خواب دوباره بیداری رندگی مان بین دو کابوس مثل پاندول ساعتی دیواری مدام تاب میخورد تا کی باطریش تمام شود بایستد انوقت است که تازه بیدار میشویم یک بیداری واقعی و باید برویم جواب ثانیه به ثانیه این تاب خوردنهایمان را بدهیم که میخواسته حواست را جمع کنی تا تاب نخوری تا پایت را محکم بگذاری زمین اما فقط پایت را نه دلت را !!!
پ.ن پرگویی کردیم ببخشید ...