بهاریه (3)
صبح نخست نوروز برف می بارد. مدارس تعطیل ست. باد و بوران سختی ست. باد های این شهر، بیشتر شبیه گردباد هستند. یعنی جهت خاصّی ندارند. همزمان عمودی و افقی می وزند. اینست که چترهای اینجا، عموما سه چهارم کره ست و جلوی صورتت را هم می گیرد .. چیزی شبیه ِ زره .. من از چتر خوشم نمی آید. از کلاه پشمی هم. کلاه های رسمی کلاسیک را دوست دارم. چیزی شبیه کلاه یهودی ها. یادم هست توی آمریکا، یک زمان از ترس سوز و سرما کلاهی اینطور گذاشته بودم، محاسنم هم بلند بود، و از خیابان رد می شدم .. یک ماشین ِ شیک برایم چراغ زد و کنار زد و آقا و خانم مسنّی پیاده شدند و به من ادای احترام کردند. خیال کرده بودند هم کیش هستیم. طفلک ها به کاهدان زده بودند ...
.
.
باری بهرحال. تمام نوروز من، سخنرانی آقا در حرم مطهر ست. چقدر دلم می خواست حالا آنجا بودم. مثل او که پرچم دستش ست که "ای پسر فاطمه، شوق تو دارد دلم .. ". صراحت و صمیمت آقا در صحبت مثال زدنی ست. ترس نمی شناسد. صادق و درست و اصیل ست ..

- ۹۲/۰۱/۰۲