فی التاخیر آفات ...
سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۲۰ ب.ظ
شب بیست و یکم را بعد از مدّت ها در حیاط دانشگاه شریف نشسته بودم. میان غمی که یک سرش مال نوحه بود و سر دیگرش مال خودم. دیدم حالا میان این هزاران نفری که نشسته اند، به اندازه ی انگشتان یک دست هم آشنا نیستند. گذشت آن سال ها که به پس کوچه های دانشگاه هم که سر می کشیدی، آشنا و بیگانه شناسای تو بودند ...
.
.
پ.ن:
سر ز حسرت به در میکده ها بر کردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود ...
- ۹۲/۰۵/۰۸
هی روزگار....
منم که میرم دانشگاه حتی توی دانشکده دیگه کسی رو نمیشناسم...