ای که طبیب خسته ای ...
يكشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۸:۲۱ ب.ظ
حقیقت اینست که بعد از مرگ نازنین مادربزرگم، که از نزدیک سال های سال را با او زندگی کرده بودم، عالم و آدم را طور دیگری می بینم. مترصّد ِ حادثه نشسته ام. کم حوصله ام. آرزوهایم نابوده شده ست. ایده آل هایم. هیجان روابط اجتماعی ام. وسواس های ذهنی ام. مثلا فرض کن اگر قرار بود زخمی را مداوای اساسی کنم، حالا به حالتی رسیده ام که مرهم مختصری رویش بگذارم و با آن سر کنم. تفکراتم ازین جنس شده ست. موقّت. کوتاه. و بی حاشیه ..
.
.
" ما به اندازه ی ضرورت در این دنیا هستیم ... "
- ۹۳/۰۴/۰۱
کاش می فهمیدیم..