به روزگار که هیچ ش وفا میسر نیست/ تنها صداست که ماند به شاخسار دلم ..
مادر بزرگم صدای خوش رسایی داشت. این را این روزها میان مرور نوارهای قدیمی بهتر می فهمم. یک شعر قدیمی مشهور را با نوای حزن انگیز عجیبی می خواند که هنوز که هنوز ست، حالم را ناخوش می کند. شعر ساده بود و صریح و بی رحم. با اینکه یک خط بیشتر نمی شد. اینطور که " یک کلاغ سر دیوار ما/ سر دیوار ما بود/ کلاغه پر زد و رفت/ پر زد و رفت/ دیواره به جا موند/ خدا به جا موند .. ". همین. گفتم که ساده و پیش پا افتاده بود کلماتش ولی صداقت عجیبی داشت. من را یاد آن هایکوی شرقی می انداخت که "زاغی پرید/ در سکوت". تصویر درستی از ما در برابر روزگار می دهد. ما می آییم و می رویم و روزگار به هیچ ش نیست. همین ...
.
.
بر ما گذشت نیک و بد امّا تو روزگار
فکری به حال خویش کن. این روزگار نیست.
..
.
- ۹۳/۰۶/۲۷