آه ازین میوه ی تلخی که به بار آوردیم ...
یکی از خوبی های غربت این است که هیچگاه در معادله ی دیگران تعریف نمی شوی. و تا زمانی که مسافری، همه ناشی گری هایت را می گذراند به حساب اینکه تازه به وطن آمده است و در آمد و شد بوده و طفلک فراموش کرده رسم و رسومات را. که فرمود المسافر کالمجنون. کسی نه از تو دلگیر می شود، نه تو از کسی.
تمام دردهای انسان از زمین گیر شدن است. یک جا که می مانی، مجبوری به معادله های زمانی و مکانی تن در دهی. اینست که مجبوری حتی ساعات خواب و بیداری ات را با همسایه، فامیل و آشنا هماهنگ کنی. مجبوری برای اینکه دل کسی را نشکنی، خود را خراش بیندازی، و دست آخر می بینی که هم خراش برداشته ای و هم رنجانده ای.
اجتماعی شدن، برای من که عمری تنهای تنها بوده ام، مثل فرایند تصعید است. از جامد به گاز. نابود می شوم. بی آنکه ملموس باشد. یک صبح بلند می شوی و می بینی که وقت رفتن است ...
پ.ن: به احترام بهار، ملایم نوشتم، با بغضی که دارد از درون، دور از تو می خشکاندم ...
- ۹۴/۰۱/۱۲