وصف الحال ...
این را یکی از دوستان نوشته بود در سال های دور. با خط فکری ِ این روزهایم می خواند ... :
" خودم را خراب کرده بودم. نمیدانستم از میان همهی آدمهایی که آمده بودند و رفته بودند این اتفاق برای چند نفر رخ داده بود. این شاید از خصوصیترین و محرمانه ترین بخشهای زندگی آدمها به حساب میرفت. چه کسی حاضر بود با صدای بلند اعلام کند که یک روزی خودش را خراب کرده است؟ این مهم نبود. مهم امکان رخ دادن این واقعه بود. مثل پتک همیشه بالای سر آدمها بود. همهی آدمها میتوانستند مثل آن روز تابستانی داغ من گرما زده شوند. مسموم شوند و آنقدر به اسهال و استفراغ مبتلا باشند که حتی به اندازهی آنکه آسانسور، هفت طبقه را بالا برود تاب نیاورند و خودشان را خراب کنند.
خودم را خراب کرده بودم. تحقیر شده بودم. انسان بودن به معنای همیشه در معرض تحقیر قرار داشتن بود. تحقیرهایی که مرز نمیشناخت، تاریخ و جغرافیا بر نمیداشت، شأن و منزلت حالیاش نمیشد، شاید هم میشد. هر قدر شأن و منزلت آدمها بالا تر میرفت تحقیر شدنها سختتر، شکننده تر و خرد کننده تر میشد.
انسان بودیم. ضعیف بودیم و کسی این ضعیف بودن را درک نمیکرد. انتظار از انسان بودن بالاتر از توانمان بود. شکننده بودیم، به حکم انسان بودنمان همیشه در معرض تحقیر بودیم. تحقیر به ضعف، تحقیر به بیماری، تحقیر به جهل، تحقیر به ترس، تحقیر به نیاز، تحقیر به شهوت، تحقیر به خطا، تحقیر به احتیاج، تحقیر به دوست داشتن، تحقیر به تجاوز، تحقیر به سابقه، تحقیر به اسرار پنهان، تحقیر به آرزو، تحقیر به فقر، تحقیر به خاطر مسئولیت، تحقیر به خاطر تعهد، تحقیر به اسهال، تحقیر به استفراغ، تحقیر به نیافتن محلی برای تخلی، تحقیر به همهی آنچه معنا و اقتضای انسان بودن است.
انسان وضعیت بغرنجی داشت. این را آن روز که خودم را خراب کردم فهمیدم. آن روز را کسی ندید. اما تا کجا میشد پیری و ضعف و بیماری را از خود دور نگه داشت؟ تا کجا میشد نیاز و احتیاج را از خود دور نگه داشت؟ تا کجا میشد از دام شهوت گریخت و هیچ گاه تحقیر نشد؟ تا کجا میشد محتاج کسی نشد؟ آن روز که خودم را خراب کردم با تمام وجود از بیماری و پیری ترسیدم. بیمارها و پیرها لابد خیلی تحقیر میشدند. آن هم پیش روی دیگران. انسان ضعیفتر از آنچه خود و دیگران فکر میکردند بود. همین ... "
- ۹۴/۱۰/۱۵