از بودن و سرودن (3) ...
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۳۷ ق.ظ
در همان اوان، به سبب ترک یاران موافق و گله از جفای روزگاران خطی نوشته بودم، به این تمام می شد: " نویسم خط آخر را من اینجا/ که حرفی نیست روی حرف نیما/ نازک آرای تنِ ساق گُلی/ که به جانش کِشتم/ و به جان دادمش آب/ ای دریغا ... "
.
.
- ۰۰/۰۵/۰۶
سلام
این همه سرمستی از همان فهمیدن در رها کردن است .
الحمدلله .
زکاتش یاد دادن است حتی در یک جمله و یک خط