در فصل تو کوتاه درنگی داریم ...
(1)
ده روز گذشته بود از صبح آن روز که برادر محمد سراسیمه زنگ زد و گفت خواب عجیبی برایت دیده ام. می گفت من بالای بلندی ایستاده بودم و رود خروشانی از آن می گذشت و دایی مصطفی را با خود می برد. تو رفتی آن پایین مصطفی را نجات دهی ولی دیگر غرق شده بود. میان یک پتو آن را پیچیدی و می گریستی. گفتم محمدم، من این خواب را می شناسم. این خوابِ مرگ است. احتمالا به زودی پدربزرگ از دنیا می رود. دهِ صبح ده روز بعد، نازنین مادر نوشته بود "انّا لله" و بقیه ش را نتوانسته بود درست تایپ کند. پدربزرگ از دنیا رفته بود ...
(2)
پدربزرگ برای ما، که نوه های اوّل او بودیم، اشتیاق زیادی داشت. سه ماه تابستان می رفتیم پیش شان و تمام وقت شان صرف رسیدگی به ما می شد. آن روزها تازه بازنشسته ی مخابرات بود. وانتِ خاکی ای داشت که ما را پشت آن می نشاند و با ملاحظه ی خاصی اطراف شهر می گرداند. چشمه ها و باغ ها و کوه ها را با او پیموده بودیم. می گذاشت ما خطر کنیم ولی در چارچوب ها. از نسلی بود که همه چیز را ساده می گرفت. ساده می دید. توکّل بزرگی داشت. بارها این شعر را زیر لب می خواند که "با توکّل زانوی اشتر ببند ..". هم او بود که وقتی مشهد می رفتیم، ما را روی شانه هایش می گرفت تا ضریح را ببوسیم. آن خنکای سپیده دمانی که ما را بیدار می کرد و همراه خودش می برد و زیارت می کردیم و در برگشت، همیشه فالوده بستنی یا شیرموزی می گرفت که به ما خوش گذشته باشد. احساس می کرد مثل ناطوردشت ایستاده است تا ما از سمتِ شکسته ی زندگی پرت نشویم. شاد بود و با روحیه و همه چیز برایش خوش می نمود. یکبار از بیماری ش نگفت. تا همین اواخر که می گفتیم حالتان چطور است، محکم می گفت "خوووب"، و همین. در خوشی تعادلِ پیوسته ی با ثباتی داشت. انگار می دانست هیچ اتفاقی قرار نیست در آینده بیفتد. لاخوف علیهم و لایحزنون ...
(3)
به خانه ی پدربزرگ که رسیدم، محمد هم تازه رسیده بود. زنگ زد که با هم داخل برویم. باورم نمی شد این خانه که یادگارِ چهل سال تصاویر مهربان و صمیمی ست، حالا سیاه پوش است. آن نرده های کرم رنگ ورودی و پنجره های رنگی و گل گندمی های همیشه سبز. از این مغازه ی کنارش، چقدر بستنی و توپ نسیه برداشته بودیم و پدربزرگ بی آنکه یکبار سوال کند همه را حساب کرده بود. وارد اتاقش که شدیم، بیشتر عکس های روی دیوار، عکس های ما بود. چقدر بیرحم ست انسان که آن هایی را که اینقدر عاشقانه دوست ش دارند تنها می گذارد. زندگی در میان آدم هایی که اعتنایی به ما ندارند آنقدر شلوغ بود که آنهایی که عاشقانه ما را دوست داشتند پشت سرمان جا گذاشته بودیم. و همین ..
(4)
مصطفی هنوز نرسیده بود. در نیویورک منتظر پرواز بود. برایم پیغام گذاشته بود که لعنت به آنکه باعث شد من اینجا باشم حالا و پدرم اینطور. من می دانستم چه شد که باید می رفت و چه شد که نتوانست بیاید. و که بود مقصّر اصلی ماجرا. نوشته بود تو تنهایی را می شناسی و می دانی در غربت چقدر سخت تر می گذرد حادثه ها. حجمی از آن تصاویر باهم بودن هایمان میان این سطور مرور می شد. مصطفی همسن و سال ما بود. پدربزرگ، اسم پدرش را که یک روحانی برجسته از نسل سادات بود بر او گذاشته بود. از بزرگی های پدربزرگ این بود که هیچ گاه، میان ما و کوچک ترین پسرش فرق نگذاشته بود. طوری به ما رسیده بود که انگار او. و مصطفی هم هیچ گاه خودش بر این موضوع حساسیت نداشت. منش بزرگوارانه ای که شاید از سیادت ش به ارث می برد. حالا که به آن فکر می کنم، می بینم شاید اگر جایمان بر عکس بود، من این کار را نمی کردم ...
در تمام این ساعات، احساس حقارت و حسرت بر خودخواهیِ پوچ و آزاردهنده ای رنجم می داد. نه می شد بیان ش کرد و نه با آن کنار آمد. چرا اینطور شدم؟ چرا اینقدر موفقیت های خودم برایم مهم شد که عزیزانم را اینطور پشت سرم بگذارم؟ از انتقام روزگار می ترسیدم که کسی که با آنها که دوستش دارند اینطور کرده است، فرزندانش با او چه خواهند کرد؟ چنین است رسم سرای درشت .. و بالاتر از همه از انتقام خدا می ترسیدم. از اینهمه محبّت او که هیچ لایق ش نبودم و آنهمه ناسپاسی های مکرر من. به این می اندیشیدم که شرک شاید همین بی معرفتی به محبّت لایزال خداوند است ... به یاد آن فراز مناجات شعبانیه می افتم که می گفت " الهی .. لَمْ یَزَلْ بِرُّکَ عَلَیَّ أَیّامَ حَیاتِی، فَلا تَقْطَعْ بِرَّکَ عَنِّی فِی مَماتِی. الهِی کَیْفَ آیَسُ مِنْ حُسْنِ نَظَرِکَ لِی بَعْدَ مَماتِی، وَ أَنْتَ لَمْ تُوَلِّنِی الَّا الْجَمِیلَ فِی حَیاتِی ... "
..
(5)
مواجهه ام اینبار با مرگ، با تمام دفعات قبل فرق می کرد. بیشتر از قبل به او نزدیک بودم. در غسالخانه، میان شیون و ناراحتی دیگران، بالای سر پدربزرگ رفتم. آن چهره ی خاص و زیبا در دستان غریبه ای دیگرگون می شد. آن موهای سفیدِ لختِ حسرت آور برایم خاطره ها داشت. پدربزرگ می گفت وقتی جوان تر بودم آنقدر پُر بود که شانه نمی خورد! آن دستان پرتوانی که بارها به آن آویزان شده بودیم و وسط هال چرخ و فلک زده بودیم. پدربزرگ، دو دست ش را خم می کرد و به سر می گرفت، من و محمد یکطرف ش را و وحید و مصطفی آن طرف دیگرش. و چرخ می زد. و آنقدر توان داشت که ما خسته می شدیم و او نه. آن چشمان سبز برّاقی که محبّت محض بود. و یقین داشتم حالا با چشمان برزخی دارد از بالا ما را می پاید و نگران بچّه هایش است که ناراحتی نکنند. در مسیر تشییع، گلی از روی تابوت به طرز غریبی روی من افتاد. فهمیدم او برایم فرستاده ست. محبّت چیزی است که مرگ نمی توانست از انسان بگیرد ...
(6)
مصطفی دیر رسیده بود. یک روز بعد از خاکسپاری. اینکه میگویند خاک سرد ست درست ست. همه تا حدی آرام شده بودند. این بود که مصطفی در انزوای محضِ ذهنی خودش را می خورد. من این را به وضوح می دیدم. با خودش می گفت کاش صبر می کردید. که حداقل یکبار دیگر او را ببینم. می گفت نمی فهمید مرا. و راست می گفت. مادر گفت نگذار تنها برود بر سر مزار پدرش. با هم رفتیم. کس دیگری نبود. می دانستم پشت اشک هایش چه تصاویری دارد مرور می شود. اشک های آرامی که تعبیر همان خواب محمّد بود. اشک هایی که تعبیرش، همین جریان زندگی ست ...
.
.
(7)
یا ایّها الانسان
انّک کادح الی ربک کدحاً
فملاقیه ..
..
.
پ.ن: لطف می کنید برای مرحوم پدربزرگم فاتحه ای بخوانید ..
- ۰۳/۰۴/۰۳
روحش شاد.
و خدایش رحمت کناد.
صلوات و فاتحه قرائت شد.