چو ما به حلقه ی رندانِ خاک سار بیا ...
جایی میان رشته کوههای هیمالیا جلسه را گذاشته بودند. دو ساعت و چهل دقیقه از اسلام آباد فاصله داشت. از ده قلّه ی مرتفع دنیا، پنج تای آنها در این رشته کوههاست. جایی سبز و بارانی و زیبا که هیچ انتظار نداری پاکستان چنین مناظری داشته باشد. در خسته ترین حالت جسمی و روحی بودم. آنجا که کافکا می گفت همه ی اعضایم چون خودم خسته اند. تمام مسیر سفر را در تار عبادی و آواز اصفهان غرق بودم. اوّل آنجا که سیاوش می خواند "گر پناهی بردنم باید به خلق/ رو به سوی بی پناهی می برم .." بعد آن غزلی که از حافظ در گوشه ی راجه بیات اصفهان می خواند که "گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب/ من به بوی سر آن زلف پریشان بروم". و چقدر وصف الحال بود. احساس غریبی را داشتم که در به در دنبال چیزی ست که نمی یابدش. سال ها بود که کارم فقط دنبال کردن و خسته شدن و نشستن و باز به زحمت بلند شدن و رفتن بود، با دل زخم کَش و دیده ی گریان. و همه ی حوادثی که با آن روبرو می شدم درین بستر قابل تفسیر بود. و نوشیدن از شورآبه ی اضطراب و ترس. اداورد هارپر می گفت که ترس ما را به اجتماع سوق می دهد و اضطراب انسان را منزوی می کند. و من همیشه در نوسان انزوا و شلوغی بودم. و گاهی این دو چنان با هم برخورد می کرد که قابل تعبیر نبود. با جمعی بیایی در میان کوه های هیمالیا، ولی از صبح در اتاق نشسته باشی و حوصله ی هیچ مکالمه ای را با آن ها نداشته باشی. نه چیزی بنویسی نه بخوانی و نه ببینی. و فکر کنی به ماشین هایی که در فرودگاه پارک شده بودند و سی چهل سال بود کسی سراغی از آنها نگرفته بود. صاحبانش یا مرده بودند یا گذشته ی خود را به کل ترک گفته اند. و چقدر با آن ماشین ها احساس قرابت می کردی. و خاک روی تو نشسته باشد .. به قول فروغ "خاکِ پذیرنده". خاکی که پشت ش هیچ حرف و حدیث و منّتی نبود. یکطرفه آدم ها را می پذیرفت. گاهی فکر می کنم خداوند طبیعت را آفریده است که به انسان نشان دهد مخلوقات قابل اعتمادتری از انسان ها هستند. کوه و جنگل و دریا انبوهی بود از طبیعت، زیباتر از شلوغی آدم ها. فکر می کنم به دوهفته ی پیش. که باز کرونا به سراغم آمده بود و در حال تب و لرز شدید، حال کسی را می پرسیدم که دکتر برایش پاتولوژی نوشته بود. از شدت لرز نمی توانستم درست تایپ کنم. همینطور با سرگیجه جواب آزمایش را می خواندم و خیالم راحت شده بود که چیزی نیست. او هم خوشحال و خداحافظی کرد و رفت. بعدش حتی سراغ نگرفت که تو چطوری. و من عادت کرده بودم به این رفت های بی برگشت. سلام های بدون جواب. احوال پرسیدن های بدون پاسخ. جز نزدیکان، فقط آقا سعید بود که دیدم یک عصر زنگ زده که "شنیدم کسالت داری و خواستم حالی بپرسم". برایش یک خط شعر خواندم که ای آقای دکتر "ما که باشیم که ز ما یاد کنند!؟". محبّت و فداکاری آدم ها در لحظات سختی، تنها منظره ای بود که ازین منظره که روبروی ش نشسته ام زیباتر می نمود. و زندگی جایی بود که بایستی مناظر مختلف را می پذیرفتی. پدرم زمانی می گفت آدم نباید احساس "تماشاچی" بودنش را در زندگی از دست بدهد. باید تماشا کرد. همین. نباید گیر کرد به آدم ها. باید گذشت. می خواستم کسی باشم که بتوانم بیش از پیش فراموش کنم و با همه چیز از نو دیدار کنم. کاش می شد. یاد آن شعری می افتم از دهلوی که نخست وزیر پاکستان در لحظه ی دیدار با شهید رئیسی خواند بود، که "هزار بار برو .. صد هزار بار بیا ... ". همین.
.
.
.
- ۰۳/۰۷/۰۲
سلام
نوشتن زیبای لحظات مثل رنگ آمیزی نقاشیهای بدون رنگ است
خوب نوشتن که حاصل خوب دیدن است اگر نباشد احساسات بی رنگی به جا میماند. شاید عکس هم کمی اینطور باشد. نیست ؟