از اضطراب و سراب ...
از دیشب با همان تک جمله ی وحید که با دقّت تمام بر پیکر بی جان چهل و یک سالگی نواخته بود، تکلیف شمع های امسال معلوم بود. به قول آن شاعر "وقتی با یک فوت، تکلیف تمام شمع ها روشن می شود!". وحید مکالمه را اینطور شروع کرد که "حمید، من تولد چهل و یک سالگی بابا را خوب یادم هست". همین. و انبوهی از تصاویر و نوستالژی هایی که با خود داشت چنان ویران کننده بود چون سالی که بر سر غزّه گذشت. من خوب اون روزهای بابا را یادم هست. سرشار از دلخوشی بودیم. و چقدر دنیا را بهتر از آنکه هست می پنداشتیم. حالا طوری با واقعیت دنیا پنجه در پنجه بودیم که انگار هیچ راه گریز و گزیری نیست. نه می توانیم صلح کنیم و کنار بیاییم، نه طاقت ادامه ش را. یک جدال و اصطکاک سخت و جانکاهِ روزانه. و او همیشه برنده بود و ما بودیم که لاجرم می باختیم. ما محکوم به زوال و خستگی بودیم و دنیا مثل روز اولش مانده بود. چاره ای نبود که به چیزی غیر از این تن، این جسمِ خسته، امید داشته باشیم که از تیر رس دنیا دور است. و جایی آن طرف تر، روحی از انسان هست که دنیا نمی توانست آن را شکست دهد. جاودانگی روح، تنها نقطه ی امید و شادی بود که این روزها داشتم. به همین خاطر بود که جواب تبریک یکی که نوشته بود چطور می گذرانی تولّد چهل و یک سالگی را، نوشته بودم "در پیله ترین حالتِ دنیا، آن شاپرک امید ماییم". و لابد او خیال کرده بود که امیدم هنوز به دنیا ست. که نبود. و چیزی فرای آن را می جستم ... آنچه مرا آرزوست، دیر میسّر شود ..
صبح شنبه ی پنجم آبان ماه سالی که چهل و یکسال تمام شد، با حمله ی آن رژیم حرامی به جمهوری اسلامی آغاز شد. شبانه آمده بودند و معلوم نشد چه کرده بودند و رفته بودند. می شد از رفتارشان فهمید که خوشحال نیستند و آنگونه که باید نشده. پدافند خوب عمل کرده بود. چهل و یکسالگی که تمام می شد، دیگر واضح بود که غیر از حمله بایستی خوب هم دفاع کنی. و این شعار که بهترین دفاع حمله ست، همیشه درست نیست. باید به یک دست شمشیر و به دست دیگر سپر داشت و در توازنی رقص آمیز آن ها را بنوازی. هارمونی، مهمترین تعادلی بود که در چهل و یک سالگی آموخته بودم. به شدّت بالا و به شدّت پایین ها خلاف حکمت روزگار بود. سعی کرده بودم شخصیت روان و متعادلی از خودم بسازم. نه مثل آن سال ها که به یکی می گفتم، "مانند تابع وایرشتراس، همه جا پیوسته بودم ولی هیچ جا مشتق پذیر نه ... ". گرچه گاهی هم دچار اشتباهات گذشته می شدم و دقیقا همان مواقع به یک بی وزنیِ حزن آلودی می رسیدم که چاره اش فقط استغفار و گذر زمان بود. زمان اکسیر عجیبی ست که به نظرم هنوز کسی عمق آن را درک نکرده است. در چهل و یک سالگی، من در جایی ایستاده بودم که می فهمیدم چرا جرم زمان را به سمت خود می کشد. انیشتن، بیش از ده سال نتوانسته بود جاذبه ی نیوتنی را توجیه کند. ثابت کرده بود که هیچ چیز به سرعت نور نمی رسد ولی نمی فهمید چرا اثر جاذبه آنی و سریع تر از نور ست. یک جای کار می لنگید. بعد از ده سال فهمید که اصلا نیروی جاذبه وجود خارجی ندارد و آنچه هست اینست که اجرام فضا و زمان را به سمت خود خم می کنند. و لاجرم اگر در نزدیک جرم ثقیلی ایستاده باشی، بیشتر می فهمی از گذر زمان. اینست که یکسال در تهران ماندن کاری می کند با تو که ده ها سال در سانفرانسیسکو. در عمق حوادث ایستاده بودم و لذّتی دردآلود می بردم. چهل و یک سالگی پنجه در پنجه ی دنیا، با زمان به مقابله ایستاده بود. در تهران چیزی را می جستم که به نظرم به زودی فضا و زمان را به سمت خود خم می کند ...
.
.
خموش کردم و بگریختم ز خود/ صد بار/ کشان کشان/ تو/ مرا/ سمتِ گفت/ می آری ... می دانی؟
.
- ۰۳/۰۸/۱۳
زمان اکسیر عجیبیست که هنوز کسی عمق آن را درک نکردهاست...ممنونم آقای دکتر که مینویسید...عمیق و ظریف و زیبا...خوشحالم که در دنیاهایی که تجربه میکنید سهیم میشوم.