حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

از اضطراب و سراب (5) ..

سه شنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۳، ۰۵:۴۷ ق.ظ

سخت و پرحادثه و طوفانی گذشت چهارصد و سه ... همانطور که انتظار داشتیم. لکن بر من بیش تر از آنچه می پنداشتم. آنقدر که تنها به انزوا آرام می شدم. نوشتن اذیّت می کرد. وسیع تر از هر گله و شکوه و شکایتی از روزگار شده بودم. می دانستم که این همانست که باید می بود. و ما عروسک های کوکیِ یک تقدیر بودیم. می دانستم که انتخاب سراب ست و از پیش می دانند که ما چه می کنیم. چه هستیم و چه خواهیم بود. خودمان نمی دانیم هنوز. و سکوتم از جنس زانو زدن در مقابل سرنوشت بود. از آنچه از دینامیک دنیا فهمیده بودم. از جنسی بود که ویکتورهوگو در بینوایان توصیف می کرد. سکوتی که ناشی از ریشه کن شدن هر هیجانی ست. و من، که سال ها به هیجان های خیالی زنده بودم، ساکن شده بودم در گردش ایّام و کنار آمدن با آنچه که هست. چهارصد و سه برای من، مثل مشهورترین قطعه ای بود که شومان نوشته ست. قطعه ای هشت حرکتی که انگار دارد داستانش در رسیدن به کلارا را تعریف می کند. در یک حرکت منظم می تازد، خسته می شود. گم می شود. در یک ماجرای عجیب ذهنی گرفتار می شود و ملودی به ناگهان تغییر می کند. انگار که هیچ مقصدی هرگز نداشته است. مدتی در بی هدفی دور می زند تا دوباره بر می گردد به ریتم اصلی. می خرامد. به هیجان می آید. بعد شتابان می تازد. ناگهان باز از اسب می افتد. درمانده می شود. نومید. از خشم و اضطراب سرشار می شود. در انزوا زخم می زند خود را. همه چیز را رها میکند. درست در زمانی که با نرسیدن کنار می آید، سواری از غبار پیش می آید و دستش را می گیرد. و بی آنکه بپرسد مقصد سوار کجاست، خودش را به او می سپارد ...

..

امّا بهار من تویی

من ننگرم در دیگری ..

.

  • ۰۳/۱۲/۲۸
  • ح.ب

نظرات  (۸)

میخواهم.. سواری از غبار پیش آید دستم را بگیرد خودم را به او بسپارم ...

چه خوب که می‌تونید انزوا رو تحمل کنید من هر بار شکست... پناه میارم به جمع و فرار به انزوا دوباره... یک چرخه‌ی باطل... امیدوارم بتونم.

  • واقعیت سوسک زده
  • و اما بعد ...

    " ما زندگی را چونان می گذرانیم که کودکی تنبیهش را " 

     

    سلام در شب قدر و شب سال نو 

    در کنار مضجع شریف امام رئوف دعا گویتان هستم 

     

    انگار همه اضطرابها اینجا فقط فراموش میشود

    پاسخ:
    سلام. خیلی لطف دارید.
    به امام از طرف من عرضه دارید:
    "به ملازمان سلطان/ که رساند این دعا را/ که به شکر پادشاهی/ ز نظر مران گدا را … "

    توانِ کشمکشم نیست .... با ایام..
    .
    .
    کاش نوشتن اذیت تون نمی کرد...

    داشتم حبذا را مرور می کردم این پست را دیدم ،

    چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۵۷ ق.ظ

     

    یک آن که دیروز خود را وارسی می کردم، دیدم از گذر عمر هیچ ندارم در حال. بسیاری از چیزها که می دانستم از یادم رفته است، بسیاری از مهارت ها هم، شوق و شورها هم کم کم رخت بربسته، دلخستگی ها جای دلبستگی ها نشسته، دردهای جسمانی بعضاً عارض شده و خلاصه اینکه کاهیده شده ام به معنی تام کلمه. در همین فکرها بودم که شوقی سرازیر شد به سان آن شعر سیّد که "دارایی من دلی ست سرسبز ز عشق ...". یک حال درویشی ِ سرخوشی مانده است که با تمام گذشته آن را معاوضه نمی کنم. الحمدلله و المنه. 

    برگرفته شده از habaza.blog.ir

    دارایی ات را کجا  گم کردی ؟ 

    یک پست دیگر آذر ۹۴ روز عقد یا عروسی تان بوده سطر آخر گفته اید ، 

    نمی توانم از این اضطراب برخیزم ، 

    چی را گم کردی و چی را نگه داشتی ؟! 

    چرا ؟ 

    این سوالی است که سالهاست جوابی برایش پیدا نکرده ام ...

    پاسخ:
    نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را …

     به خدای" یا راد ما قد فات " ایمان بیاور :) 

     

    جنگ حتمی ست 

    والستریت دارد بحرانهای پیش رو را پیشخور میکند

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی