شادی شیخی که خانقاه ندارد ...
پاییزِ برگ ریزِ عجیبی در پیش بود. کسی نوشته بود تو شبیه شبی هستی که ستمگران می میرند و انقلاب می شود. حالایت چه شده؟ منزوی می گفت "تلخم/ کدرم/ شکسته ام/ مسموم م". شکست ها ارزش فلسفی خودشان را داشتند. در آرمان های ذِن، آسیب ها را مخفی نمی کردند. به شکستگی و آسیب احترام می گذاشتند. آرمان های ذِن به تفکر وابی سابی برمی گشت. آنها خطوط شکستگی یک ظرف را با موم آغشته به طلا مرمّت می کردند. یعنی که این ظرف از شکستن های بسیار تجربه داشته ست. و ترس از شکستن ش نیست. کینزوگی همین جهان بینی را در زندگی تعبیر می کرد، فلسفه ی مرمّت و مرهم بر زندگی های شکسته. می گفت آنجا که افتاده ای را با تذهیب و ظرافت طوری بساز که زینت زندگی ت شود. گیرا و تماشایی. توی فرودگاه به فاضل زنگ می زنم و بعد از سال ها حال و احوالی می کنیم. به یاد آن شعرش که پیشتر اینجا هم نوشته ام "آنچه ما دیدیم زینت بود، زیبایی نبود .." می خواست بگوید زینت الحیات دنیا را. شعر تلخ و سنگینی بود. "آنچه را مردم غریوِ کوچ می پنداشتند/ هیچ غیر از ناله ی مرغان دریایی نبود/ نیستم غمگین گر از من دل بریدند این و آن/ عشق ورزیدن به جز تمرین تنهایی نبود/ مشت بر دیوار و سر بر سنگ و دندان بر جگر/ لب فرو بستیم و راهی جز شکیبایی نبود .... " آن بیت آخرش بهترین توصیف این روزهایم بود. صبر بر آخرین سرکشی شعله ی ظلم و انتهایِ نهایتِ ظلمتِ شب .. می دانستم سپیده دمان نزدیک ست ... لکن تحمّل این لحظه های آخری سخت بود. همین.
.
.
- ۰۴/۰۷/۱۲

سلام
شما می دونید چرا فاضل چند سالیه در جلسات شب شعر رهبری نیستش؟