.
.
دیشب خواب روز اولی که آمدم آمریکا را دیدم. لحظات دردآوری که یک لحظه اش چند سال گذشت .. با دو چمدان بیست و هفت کیلویی .. همان لحظات اولی که رسیدم توی اتاقم .. خیال می کردم این همان مرگ است که می گویند .. با کفش آمدم توی اتاق .. سکوت مرگباری بود. شاید چند ساعت روی کاناپه ی اتاق بی حرکت نشسته بودم .. عضلات بدنم می لرزید .. توی ذهنم فکر می کردم که دیگر ازین بدتر نمی شود .. و هیچ نمی دانستم که هنوز این اول راه ست ...
.
.
.