.
.
امروز حدیثی می خواندم از امام صادق روحی له الفداء، که می فرمایند:
" مومن چو خشمگین شود، خشمش او را از حق بیرون نبرد .. و چون خشنود شود، خشنودی اش او را به باطل نکشاند .. و چون قدرت یابد بیش از حقّ خود نگیرد ... "
.
.
.
امروز حدیثی می خواندم از امام صادق روحی له الفداء، که می فرمایند:
" مومن چو خشمگین شود، خشمش او را از حق بیرون نبرد .. و چون خشنود شود، خشنودی اش او را به باطل نکشاند .. و چون قدرت یابد بیش از حقّ خود نگیرد ... "
.
ولی تا وارد جمع ایرانی ها میشی، در اکثر قریب به اتفاق مکالمات، یکی داره در مورد یکی دیگه حرف می زنه. به نظرم یکی از دلایلی که ایرانی ها به سیاست علاقه دارن، اینه که دوست دارن راجع به یک آدم دیگه حرف بزنن .. معمولا هم کسی چیزی بلدی نیست، و حرف زدن به جای تحلیل منطقی، شروع میشه به مسخره کردن و شعر خوندن، و نقل خاطره و ازین قبیل ..
.
.
بعد این مرض واقعا ویروسی ست .. یعنی جمع ایرانی ها تو را وادار می کنه که به جای تحلیلی حرف زدن، به کنایه و شعر و لطیفه قضایا را بررسی کنی .. وادار می کنه که در مورد یه شخص بشینی با بقیه حرف بزنی .. اینه که تمام دندون های سفید و سالم عقل آدم رو، فاسد و خراب می کنه ..
.
القصه گاهی حالم بهم می خوره از خودمون .. ازینکه اینهمه غیر اسلامی هستیم .. من نمی فهمم، وقتی اینا از "فرهنگ ایرانی" صحبت می کنن دقیقا دارن از چی صحبت می کنن!!؟ .. آدم های طفلکی و عقب افتاده ای هستیم ما ...
.
.
تنها نقطه ی درخشان ایران برای من، این سی و دو سال گذشته ست .. این جمهوری اسلامی .. والله اگر ایران، جمهوری اسلامی نبود، هرگز و هرگز حاضر نبودم به ایران بازگردم ...
..
.
.
.
.
.
با این همه خیلی سعی می کنم که هنوز ساکت باشم ... هنوز ..
من این سه صفت را خصوصا خیلی دوست دارم.
حفیظ است، یعنی با قدرت از من حفاظت می کند. از شر جن و انس. از شر نفس خودم. از شر سرنوشت حتی. لطیف است، یعنی مهربان ست. دلش با من ست. احساس مرا خوب می فهمد. برای آن ارزش قائل است، چرا که همین احساس از او به من رسیده است. قدیم است، یعنی از کودکی مرا می شناسد و هوایم را دارد. یعنی آن زمان هم که من او را نمی فهمیدم او مرا می فهمیده ست. یا این زمانی که من حواسم به او نیست، او حواسش به من هست ...
.
.
خدایا این صفحه، اون دنیا ایشالا گواهی میده که من اگر بدی کردم بر نفس خود کردم .. ظلمتُ نفسی .. و تجراَتُ بجهلی .. تو ببخش .. تو خوب می شناسی ام .. یا حفیظ و یا لطیف و یا قدیم ..
مثلا ببین، کَانُوا قَلِیلًا مِّنَ اللَّیْلِ مَا یَهْجَعُونَ وَبِالْأَسْحَارِ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ ..
یعنی آنها که قسمت کمی از شب را می خوابند و تا سحرگاهان استغفار می کنند ...
.
.
پ.ن:
شان اینجا اجلّ از آن پست قبلی بود .. گذاشمتش جای دیگری ..
.
.
دیشب خواب روز اولی که آمدم آمریکا را دیدم. لحظات دردآوری که یک لحظه اش چند سال گذشت .. با دو چمدان بیست و هفت کیلویی .. همان لحظات اولی که رسیدم توی اتاقم .. خیال می کردم این همان مرگ است که می گویند .. با کفش آمدم توی اتاق .. سکوت مرگباری بود. شاید چند ساعت روی کاناپه ی اتاق بی حرکت نشسته بودم .. عضلات بدنم می لرزید .. توی ذهنم فکر می کردم که دیگر ازین بدتر نمی شود .. و هیچ نمی دانستم که هنوز این اول راه ست ...
.
.
.
.
.
.
خسته ام .. خسته ...
.
.
و البته " یا رب نظر تو بر نگردد ..."
.
.
آنکه می گوید من برای عزّت خودم، دیگری را به تمسخر زدم، باید بداند که من همانم که برای عزت دیگری همه ی زندگی ام را زمین زدم ...
.
.
.
.
دو روز گذشته را نیوکاسل بودم. پیش دو دوستی که واقعا در صفای ضمیر بسیار بهتر از من هستند. گاهی به عمق نگاهشان که می نگرم، می فهمم آن آیه را در مورد مومنین .. می فهمم ..
.
.
احساس ارگ بم را بعد از آن زلزله ی هولناک دارم ... از یک بنای تاریخی عتیقه، به مشتی خاک بی ارزش تبدیل شدن ..
این بود زندگی ...
.
.
ورنه با تو ماجراها داشتیم ...