.
.
خلاصه می برد آنجا که خاطرخواه اوست ..
هیچی از دست ما برنمیاد. این دست و پا زدن ها .. این حرف زدن ها .. این کمک خواستن ها ..
..
.
الهی .. عاملنا بفضلک .. و لاتعاملنا بعدلک ..
.
.
.
خلاصه می برد آنجا که خاطرخواه اوست ..
هیچی از دست ما برنمیاد. این دست و پا زدن ها .. این حرف زدن ها .. این کمک خواستن ها ..
..
.
الهی .. عاملنا بفضلک .. و لاتعاملنا بعدلک ..
.
..
.
واقعیت اینست که سنگینی حوادث این سال ها، ضربه ی روحی عجیبی به من زده ست ..
..
"
بعد از سه سال دوری، بعد از سه سال صبوری، قسم به همین نماز جماعت دو نفره مان _ که تو در قنوت آن می خواندی : " رب اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعا .. "_ شرمنده ام از لطفا شما، که آن بالا نشسته اید ...
"
.
.
هرچند لطف شما به دو ماه بیشتر نرسید ...
..
.
اشهدک یا مولای ..
خدایا تو شاهد باش ...
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که جفا بر من کرد
بر گردن او بماند و بر ما بگذشت ...
..
.
پ.ن: الحمدلله الذی جعلنا من الذاکرین ..
..
.
با این حال به همه می گویم که، دیگر آدم دل بستن به دوستانم نیستم .. "غرّی غیرُک ..". همان حوادث آمریکا برایم کافی بود که دیگر دل در گرو غیر رفیق اعلی نداشته باشم .....
..
.
" من ده سال پیش با حمید ی آشنا شدم که از ده دقیقه مصاحبتش شادی و نشاط می بارید .. قرار نداشت، از صحبتی به صحبت دیگر، از لطیفه ای به ظرافتی دیگر .. شوخی می کرد، بذله می گفت، دست می انداخت و خلاصه شاد بود ... الان توی همین اوقاتی که حرف می زنیم، بیشتر یا ساکتی یا به نقطه ای خیره ای .. بسیار افسرده و غمگین شدی .. و بدی اش اینست که به نظرم هر روز هم این حالت تشدید می شود .. نگرانتم .. "
..
.
لعنت به سفر، که هر چه کرد او کرد ..
.
.
این بار آخری که از تهران می آمدم، چند ساعت قبل از پرواز مهمان بودیم. ساکت نشسته بودم و لبخندی می زدم به همه. عمه ام دستم را گرفت که چرا اینطوری شدی آخه، گفتم : " نمی خوام برم .. خسته شدم به خدا .. و بدیش اینه که دیگه حتی نمی تونم بمونم .. ". ناخودآگاه میان آنهمه شادی عمه ام گریست ...
.
.
یکی چندروز پیش می پرسید، چرا عکس سه نفره ی بزرگسالی ندارین؟. بهش گفتم آخه حالا داره شش سال میشه که یک جا نبودیم هرگز ...
..
.
من از خدا می خوام که یکی از همین روزا، محمد و وحید رو پیشم ببینم. نمی دونم میشه یا نه ... ولی خدا قسمت کنه که تا دیر نشده، این اتفاق بیفته ..
.
.
.
فکر کن یکی اینجا برایم شعری خواند و بدون مقدمه گفت : " برای شما که یه عمر سرتون توی درس بوده و از ادبیات چیزی حالیتون نیست، این شعرها رو نباید خوند .. حیفه .. حروم میشن ... "
.
القصه من چیزی نمی گفتم و نگاهش می کردم .. و به این فکر می کردم که خیلی سخت است که دیگران تفریبا هیچ از تو ندانند .. هیچ ..
..
.
..
.
پ.ن:
امروز دعای عرفه در جمع بچه های نازنین اینجا حال و هوایی دیگر داشت .. تمام طول دعا را به چیزی فکر می کردم که ذهنم را ویران می کرد .. احساس خسارت و درماندگی محض .. احساس پوچی و از دست رفته گی ..
..
.