چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم ...
..
.
در آمریکا چند دوست عرب داشتم. از سعودی آرامکو، شرکت نفت عربستان، آمده بودند. سعودی ها آن ها را بورس کرده بودند که بیایند انرژی و نفت یاد بگیرند، در بهترین دانشگاه دنیا، و برگردند حاکمان نفت آینده شوند. بچّه های خوبی بودند مجموعا. من به بسیاری از ایرانی ها آن ها را ترجیح می دادم. معلوم بود چه می کنند و چه نمی کنند و دنبال چه هستند. بیشترین چیزی که در آن ها تحسین برانگیز بود، دیدگاه شان نسبت به غربی ها بود. بر عکس ایرانی ها که دوست داشتند در جمع غربی ها بُر بخورند و کاملا عادات و رفتار آن ها را داشته باشند، آن ها به چشم نوکر و مزدبگیر به غربی ها نگاه می کردند. مثل مستخدمین هتل ها و رستوران ها. ته ِ ذهنشان این بود که ما پول می دهیم و آن ها اجرا می کنند، غلط هم می کنند پایشان را از گلیم شان درازتر کنند. خودشان هم می گفتند مدیران اجرایی و صنعتی در کشور ما روحیه شان اینطور است ولی حاکمان و آدم های سیاسی دقیقا برعکس! خط مشخصی داشت. ایرانی ها خلاف این بودند. آدم های عادی و اجرایی، دیدشان نسبت به غربی ها از پایین به بالا بود. انقلابی ها و آن ها که بنیه ی سیاسی درستی داشتند از بالا به پایین می نگریستند و اعتقاد داشتند به حقیقتی دسترسی دارند که غربی ها ندارند ....
.
.
مسئولین فعلی اجرایی کشور با حاکمان سیاسی سعودی ها در این نقطه مشترک هستند که می دانند موقعیت شان وابسته به غرب و آمریکا ست. اینست که به چشم قدرت لایزالی نگاه می کنند به غرب و آثارش. خوب که می نگری، از حاکمان سیاسی دنیای اسلام و مسئولین اجرایی ایران نومید می شوی ...
.
.
این را یکی از دوستان نوشته بود در سال های دور. با خط فکری ِ این روزهایم می خواند ... :
" خودم را خراب کرده بودم. نمیدانستم از میان همهی آدمهایی که آمده بودند و رفته بودند این اتفاق برای چند نفر رخ داده بود. این شاید از خصوصیترین و محرمانه ترین بخشهای زندگی آدمها به حساب میرفت. چه کسی حاضر بود با صدای بلند اعلام کند که یک روزی خودش را خراب کرده است؟ این مهم نبود. مهم امکان رخ دادن این واقعه بود. مثل پتک همیشه بالای سر آدمها بود. همهی آدمها میتوانستند مثل آن روز تابستانی داغ من گرما زده شوند. مسموم شوند و آنقدر به اسهال و استفراغ مبتلا باشند که حتی به اندازهی آنکه آسانسور، هفت طبقه را بالا برود تاب نیاورند و خودشان را خراب کنند.
خودم را خراب کرده بودم. تحقیر شده بودم. انسان بودن به معنای همیشه در معرض تحقیر قرار داشتن بود. تحقیرهایی که مرز نمیشناخت، تاریخ و جغرافیا بر نمیداشت، شأن و منزلت حالیاش نمیشد، شاید هم میشد. هر قدر شأن و منزلت آدمها بالا تر میرفت تحقیر شدنها سختتر، شکننده تر و خرد کننده تر میشد.
انسان بودیم. ضعیف بودیم و کسی این ضعیف بودن را درک نمیکرد. انتظار از انسان بودن بالاتر از توانمان بود. شکننده بودیم، به حکم انسان بودنمان همیشه در معرض تحقیر بودیم. تحقیر به ضعف، تحقیر به بیماری، تحقیر به جهل، تحقیر به ترس، تحقیر به نیاز، تحقیر به شهوت، تحقیر به خطا، تحقیر به احتیاج، تحقیر به دوست داشتن، تحقیر به تجاوز، تحقیر به سابقه، تحقیر به اسرار پنهان، تحقیر به آرزو، تحقیر به فقر، تحقیر به خاطر مسئولیت، تحقیر به خاطر تعهد، تحقیر به اسهال، تحقیر به استفراغ، تحقیر به نیافتن محلی برای تخلی، تحقیر به همهی آنچه معنا و اقتضای انسان بودن است.
انسان وضعیت بغرنجی داشت. این را آن روز که خودم را خراب کردم فهمیدم. آن روز را کسی ندید. اما تا کجا میشد پیری و ضعف و بیماری را از خود دور نگه داشت؟ تا کجا میشد نیاز و احتیاج را از خود دور نگه داشت؟ تا کجا میشد از دام شهوت گریخت و هیچ گاه تحقیر نشد؟ تا کجا میشد محتاج کسی نشد؟ آن روز که خودم را خراب کردم با تمام وجود از بیماری و پیری ترسیدم. بیمارها و پیرها لابد خیلی تحقیر میشدند. آن هم پیش روی دیگران. انسان ضعیفتر از آنچه خود و دیگران فکر میکردند بود. همین ... "
قال علیّ بن الحسین علیه السلام : "والدنیا دنیاآن، دنیا بلاغٍ، و دنیا ملعونه ..."، دنیا بر دو نوع است .. دنیای بلاغ، که حداقلی است برای امرار معاش و گذران زندگی و وسیله ای برای رسیدن به آخرت، و دنیای دیگر دنیای ملعون و دور از رحمت الهی است ...
.
.
پ.ن:
در دنیا باید "سرمایه ساز زاهد" بود. آن ها که تمام تلاش و استعدادشان برای کمک به دیگران است و وقتی به زندگی خودشان نگاهی می کنی می بینی هیچ ندارند. آن ها که به رسم مولایشان در غربت محض، نخل می کاشتند و چاه آب می زدند و دو رکعت نماز بر آن می خواندند و به دیگران می بخشیدند. دنیای بلاغ آباد کردن دنیا برای دیگران است و دنیای ملعون آباد کردن آن برای خود و مشغول شدن به آن. که همّ و غم شود ..
.
این روزها من آدم های اطرافم را بر این اساس می شناسم. ببینم دنیایشان ملعون است یا بلاغ. شهوت شهرت و تهوّر و مقام دارند، یا صبح ها در قنوت نمازشان دعا می کنند که "ایّد ظاهری فی تحصیل مراضیک" که بتوانند کمکی به اسلام و مسلمین کنند ..
.
.
حافظ چو تو پا در حرم عشق نهادی
در دامن او دست زن و از همه بگسل ...
.
.
پ.ن:
امیرالمومنین (روحی له الفداء) در نامه ای به برادرشان شعری نقل می کنند از شاعری از قبیله ی بنی سلیم که : فان تسالینی کیف انت/ فاننی صبور علی ریب الزمان الصلیب/ یعز علیّ ان تری بی کآبة/ فیمشت عاد او یساء حبیب ! ... اگر از من بپرسی که چگونه ای/ گویم که در برابر سختی های روزگار شکیبا و استوارم/ بر من سخت و سنگین است که/ دشمن از اندوهناکی من شاد گردد و دوست ، دلتنگ ...
.
.
.