" یکی را در بغداد هزار چوب بزدند. دم برنیاورد. گفتم: «چرا بانگ نکردی؟» گفت: «معشوق حاضر بود می نگرید» ... "
حقیقت رضا. رکن منجیات/ کیمیای سعادت/ غزالی ...
.
.
" یکی را در بغداد هزار چوب بزدند. دم برنیاورد. گفتم: «چرا بانگ نکردی؟» گفت: «معشوق حاضر بود می نگرید» ... "
حقیقت رضا. رکن منجیات/ کیمیای سعادت/ غزالی ...
.
.
" باز چون جاده به پایی که ندارد رفتن
رفتم از خویش ... به جایی که ندارد رفتن! ... "
بیدل.
.