چهل و دو سالگی بی رحمانه شروع شده بود. بی امان. تمام آن نقاط پنهانِ شبهه ناکی که تا به امروز به اختیار فرصت داشتم اصلاح کنم را جبراً هدف گرفته بود و چه سخت. چه سهمگین. مرا یاد حملات اسرائیل به غزّه ی بی پناه می انداخت، که از ترس سایه ای بیمارستانی را با خاک یکسان می کرد. صبح می زد. شب می زد. نیمه شب می زد. کوه را می زد. دریا را می زد. دشت را. حتی از سر سایه بان هایی که زیرش طفلی پناه گرفته بود، نمی گذشت. و همه ی اینها نشان می داد که آخرت چقدر سخت از انسان انتقام می گیرد. وقتی گذشتِ سال ها بر انسان، اینقدر تقاصِ غفلت را سخت تر می کرد، مرگ حتما پایانی بر مهلت اختیارِ اصلاح ست. این واقعیت از چهل سالگی بر من معلوم شده بود که انگار روزگار طوری دیگری دارد برخورد می کند. امّا به کجا می شد گریخت وقتی همه جا عرصه ی قدرت اوست. و لایمن الفرار من حکومتک. لاجرم بایستی تسلیم می شدیم. و توکّل می کردیم که حتما حکمتی ست. ان شاء الله خیر ست. مصلحت ست و ... چه می شد غیر ازین کرد؟ این پایین ترین نوع توکّل بود. توکّلی از جنس ناچاری. در حضیض ضعف. در قنوت نمازم این مدّت، این قسمت از مناجات شعبانیه را می خواندم که "و انا عبدک الضعیف المذنب .. و مملوک المنیب .. و لاتجعلنی ممّن صرفت عنه وجهک .. ". همین. حداقل رویت را برنگردان. خوشا توکّل آن ها که سوارند و می تازند. نه خوالف و افتادگان. که توکّل شان هم از جنس افتادن است. و نه اعتماد کردن. گریختن از "اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ" .. "و این زمانِ خسته ی مسلول". و از ترس مرگ خود را به مردن زدن. چون شمس که می گفت:
"چو در دریا افتادی و شنا نمی دانی، مرده شو تا آب ات بر سر نهد.
چون در دریا افتاده اگر دست و پای زند، دریا در هم شکندش.
اگر شیرمردی باشد حتی، مگر خود را مرده سازد ... ".
.
.
پ.ن: "دوباره زنده کن این خسته ی خزان زده را ... " همین.