حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

۱ مطلب در آبان ۱۴۰۴ ثبت شده است

تمام شب را مجبور بودم در فرودگاه بمانم. در شهری که آنقدر نمی گیرد مرا که حتی اسم ش را هم خوش ندارم بنویسم اینجا. مانند کافکا در کرانه، کلافه و عصبی بودم این روزها .. و مهمتر از همه چیز حضورم را از دست داده بودم. محمود درویش می گفت انا یقتلنی الحضور الباهت الذی یشبه العدم. مرا حضوری که مثل نبودن ست می کُشد. راست می گفت. رشته ی اتصالم با واقعیات کم رنگ شده بود. به کسی نوشتم اینکه شب چهل و چند سالگی را یا در آسمان در سفر باشی و یا در فرودگاه ها منتظر، نشانه ی خاصّ امسال ست. نیست؟ "برای آنکه جهان را به جلوه برتابی/ به ناگزیر همان مستی و فراموشی/ همان فریبِ قدیمی/ سرابِ خوش باشی!/ همان مسکّن دیرینه/ سُکرِ خوش نوشی/ ... نسیم باش که خوش باد خانه بر دوشی! ... " می دانستم امسال حوادث شدیدتری در پیش ست، وقتی سیگنالهای هدایت الهی در این هستی را نادیده بگیری، دامنه ی آنها شدید و شدیدتر می شود .. تا جایی که نهیبِ حادثه بنیاد ما ز جا ببرد .. این بود که من همیشه سعی می کردم خانه ام را در مسیر سیل بسازم تا بدانم که پایدار نیستم و نیست. می دانستم که وجود انسان در حالت سفر اصالت دارد. انّی مهاجرا الی ربّی .. حالا ممکن است اطلاق این سفرها، به سفرهای طولی در عوالم باشد،‌لکن همین سفرهای عرضی در عالم جسمانیت هم آیینه ای از عالم بالا بود. دوباتن در کتاب هنر سفر، اولین فصل سفر را در مفهوم تخیل و انتظار می دانست. جایی که انسان بتواند از حضور فعلی ش فاصله بگیرد. و به نشانه ی تایید حرف ش، اشعار بودلر را می آورد وقتی از فرار به سرزمین های دوردست سخن می گفت. جایی که هنوز هوای خفه کننده ی واقعیت، راه را بر رویا نبسته ست. می گفت: "سفرها قابله ی افکارند ... ظاهرا افکار درونی که به درجا زدن گرایش دارند با گذر سریع مناظر به تحرک در می آیند. شاید ذهن زمانی که باید بیندیشد از فکر کردن باز می ایستد. فکر کردن زمانی که بخش هایی از ذهن به کار های دیگری معطوف می شود بهتر انجام می گیرد. مثلا با گوش دادن به موسیقی یا تماشای ردیف درخت های کنار جاده. گویی آهنگ موسیقی یا منظره برای لحظه ای آن بخش عملی، عصبی و خرده گیر مغز را که به هنگام بر آمدن فکر دشواری در ناخود آگاه تمایل به بسته شدن دارد و از خاطره ها، نیازها و افکار اصیل و درونگرا دور می شود منفک می کند و در عوض افکار غیر شخصی و سازنده را ترجیح می دهد". در فصل های بعدی کتابش، استدلال می کرد که سفر بخش هایی از شخصیت انسان را آزاد می کند که تا دیروز در حبس موطن بوده اند. و سفر نسخه های دیگری از انسان را می سازد. و از گوستاو فلوبر و سفرش به مصر و تغییر نسخه های هویتی او مثال می زد. این تعبیر آخری بهترین توصیفی بود که می توانستم در خودم آن را بیابم. تاثیری که غربت و فردوگاه ها بر من داشتند، باعث می شد به نسخه های دیگری از خودم برسم. که تا دیروز از آنها اثری نبود. درست مثل تاثیری که بیمارستان ها رویم می گذاشت و البته قبرستان ها، گاهی. یادم هست وقتی فاطمه به دنیا آمده بود، در بخش کناری مادری همزمان شیون و زاری میکرد. دختر جوان ش به کما رفته بود. و آمده بودند از او امضا بگیرند که اعضاء ش را اهدا کند. گاهی میان شیون، شکر خدا را هم می کرد که تا هجده سال میزبان دختری چنین بوده ست. صحنه ی عجیبی بود. همزمانی آن آمدن و این رفتن، طوری مرا به هم ریخته بود که دیگر آن انسان سابق نشدم. همیشه حواسم بود که ما موجوداتی هستیم از جنس سفر. و این مهمترین واقعیت زندگی ما ست. انّک کادحٌ الی ربّک کدحا .. کدح در لغت به معنای خراش بود و مجازاً زحمتی که انسان می کشید برای رسیدن به هدف ش. سفر همذات جراحت و درد بود. و نسخه ای از انسان را می ساخت که جز با رنج و درد بنا نمی شد .. سفر به قول منزوی، "مرا ز قیدِ زمان و مکان رها می کرد/ اگرچه خود به زمان و مکان مقیّد بود!". تا پرواز صبح ده ساعتی فاصله بود و بایستی شب را طوری با فرودگاه به سر می آوردم. شهریار در این شب تولد می گفت: "دیدی که چه غافل گذرد عمر؟ بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت ". به زحمت جای خلوتی را پیدا می کنم تا دمی برآسایم. کنارم یک جوان خوش پوش مصری الاصل در حال تبلیغ تنباکو و سیگارهای خاص ست. سلام و علیک می کند و ایران را می ستاید. از شجاعت و ایستادگی مان در برابر شرور عالم می گوید و از مصر و آن همه تاریخ و فرهنگ ش که حالا همه ی قافیه ها را باخته است. از سیگارهایش برایم می گوید. ازینکه طعم هایش چگونه است و چطور باید کشیدشان تا حق مطلب ادا شود! یک سیگار سویسی با طعم نعنای بسیار گران تعارف می کند. می گویم مگر میشود در سالن دود کرد؟ اتاق رنگارنگ مخصوصی را نشان می دهد که آنجا می شد کشید. گفت و گومان در آن اتاق به روزگار می رسد و پایین و بالایش. خسته و خواب آلوده ام. یاد آن آهنگ چاووشی می افتم که در دشت نعنا خوابش برده بود. گوشه ی دنج فرودگاه، خواب سریعی به چشمانم می آید که با صدای زنِ چشم تنگی شکسته می شود. می خواست ببیند از پرواز جا مانده ام یا نه. لابد طوری به خواب رفته ام که حدس زده ست که ساعت هاست. نماز صبح را که می خوانم میان تعقیبات به این می اندیشم که همه ی اتفاقات این سالها، خیر بوده ست و مفهوم خیر اعم از شادی یا غم ست. ای بسا خدا در حادثه ای تو را هم تنبّه داده است و به شدّت غمگین کرده، ولی آنقدر خیر و شیرینی در نهان ش بوده ست که فقط زمان می توانسته ست پرده از این راز بردارد. شب تولّد چهل و سه سالگی در آسمان صبح می شد. در حالی که ماه با حالتی عجیب مرا می پایید. ماه از سر درد آه می کرد/ بر سرو جوان نگاه می کرد ...

  • ح.ب